Browsed by
Category: دسته‌بندی نشده

عشق از دست رفته

عشق از دست رفته

عشق را جار بزنید بچه ها ،هیچ وقت عشق را در خود خفه نکنید اگر شما عشقتان را به دست نیاورید کسی دیگر آن را از شما می گیرد” ،این ها را پیرزن محله که نامش ناهید بود و همه او را عمه ناهید صدا می زدند می گفت که همیشه تنها و بی کس بود و غروب ها با عصا به دم در خانه اش می آمد و می نشست و گاهی دختران و پسران نوجوان و جوان به…

Read More Read More

طعم عشق

طعم عشق

روز دفاعیه ی علیسان بود و تابان با عجله خود را به انجمن رساند و طبق معمول حضور و دلداری و روحیه دادنش باعث اعتماد به نفس و موفقیت علیسان شد علیسان و تابان پسر دایی و دختر عمه بودند که مدتی بود عشقی بینشان صورت گرفت و آنها عاشق و شیدای هم شدندولی مادر علیسان” سوسن خانم” که زن بسیار افاده ای بود و کینه و نفرت خاصی به خواهر شوهرش “مونا” مادر تابان،داشت تابان را در حد خود…

Read More Read More

عذاب وجدان

عذاب وجدان

گوشی برای بار دوم روی پیغام گیرقرار گرفت و صدای پر از غم آوا در فضای خانه پیچید.سهیل خونه ای جواب بده سهیل دل نگرانتم ولی صدایی از این طرف خط شنیده نشد و گوشی قطع شد و صدای بوق های ممتد فضا را پر کرد.دل نگرانی عجیبی در دل آوا رخ داد چرا از سهیل بی خبره چرا جوابم را نمیده ؟چرا ؟نمی دانست دیگر به کی و کجا رو بیاورد مگر اینکه خبری از سهیل پیدا کند کاملا…

Read More Read More

معجزه عشق

معجزه عشق

علی که تک فرزند خانواده ای بود که پدرش کارمند ومادرش معلم بوده واز بدو تولد تا این لحظه روی او وحرکات ورفتارش خیلی حساس بودند،تازه دانشگاه ورشته مورد علاقه اش پیراپزشکی راتمام کرده بود.او عاشق دختری به نام مریم بود که چند ماهی از او کوچکتر بوده ،مادرعلی چون هرکسی را مناسب پسرش نمی دانست با این وصلت موافق نبودودوست داشت عروس آینده اش را خودش انتخاب کند.علی برای رسیدن به مریم هرکاری که از دستش بر می آمد…

Read More Read More

عشق پنهان

عشق پنهان

صدای قل قل سماور کل فضای خانه راپرکرده بود،حاج صادق وارد اتاق شدوحاج خانوم راصدا زد.حاج خانوم هم لنگان لنگان به طرف در رفت وخوشامدوخسته نباشید گفت.حاج صادق پاکت میوه هایی که خریده بود را به دست حاج خانوم داد.او هم تشکر کرد وبه طرف آشپزخانه رفت.چایی تازه دم برای حاجی ریخت وبه کنارش آمدوسینی برنج را در دست گرفت و مشغول شد.آخر هفته بود وسروکله ی بچه ها پیدا می شد وحاج خانم هم انگار آخر هفته ها دنیا…

Read More Read More

عشق خفته

عشق خفته

در روستایی دور افتاده دوخواهر زندگی می کردند به نام های آسیه وآمنه .آنها در سن ۱۵و۱۶ سالگی پدرخودرا براثر بیماری وچند ماه بعد مادرشان را براثر سکته قلبی از دست دادند،حالا دوسه سالی بود که از مرگ پدرومادرشان می گذشت وآن ها برای ادامه تحصیل به شهر آمدند.آسیه که خواهر بزرگتر بود سعی میکرد دل به دل آمنه بدهد وبا او کنار بیاید تا او احساس تنهایی نکند وبه خاطر همین موضوع، آمنه دختری لوس ولجباز شد .بعد چند…

Read More Read More

درد عاشقی

درد عاشقی

صدای خش خش برگها سکوت کوچه را می شکست وبه کوچه ی بی جان ،روح دوباره می داد.کفش های مشکی واکس زده که روی برگها قرار می گرفت ریتم آهنگ دلنشینی را برای نعیم زنده می کرد ویادآور خاطرات خوشی بود که زمانی دراین محله وکوچه داشت.غرق در فکر و خیالات خود بود که به درِ سفید بزرگی رسیدومکث کرد چشمانش را روی هم گذاشت ویاد آن روزها افتاد که با دخترک این خانه در این کوچه همبازی بود،یاد آدم…

Read More Read More

معصومیت شریف

معصومیت شریف

صدای مهیبی از جنگل شنیده می شد وشریف با کوله ای که برپشتش بسته بود می دوید تا این مسیر لعنتی زودتر تمام شوددر دل به شوهر عمه ی بداخلاق خود ناسزا می گفت .شریف پسر ۸ ساله ای بود که ۳ سال پیش پدرومادرش را از دست داده بود وجز عمه اش کس وکاری نداشت وعمه هم با اشک والتماس از شوهرش خواهش کرده تا سرپرستی اورا بعهده بگیرند وبهمین دلیل الان در خانه عمه به عنوان غلام حلقه…

Read More Read More

درس زندگی

درس زندگی

آسمان درحیرت بود وآرام وساکت مردمی را که روی زمین بودند تماشا می کرد.مژده دختری زیبارو وباهوش از خانواده ا ی متوسط ،دوستی به نام نرگس داشت که از خانواده ای فقیر بود وآرزویش این بود که با پسری پولداروثروتمند ازدواج کند تا به رویاهاوآرزوهای محال خود برسد.هرچه مژده با او صحبت می کردنمی توانست اورا قانع کندکه زندگی به پول وسرمایه نیست،مهم آرامش وحال خوب است ولی گوش نرگس بدهکار این حرف ها نبود. روزی نرگس به خانه مژده…

Read More Read More

تاوان عشق

تاوان عشق

آفتاب از شرق طلوع کرده بود وبه صورت سوخته وخسته ی بنا وشاگردش می تابید وعرق بر پیشانی آنها نشاند،طوریکه چشمان مجید قدرت باز شدن نداشت ولی با هرسختی آنها راباز نگه می داشت.مجید شاگردبنابود که روی ساختمانی دربالا شهر کار می کردند،روبروی آن ساختمان ،خانه مجللی بود که خانواده ی ثروتمندی درآن زندگی می کردندکه دختری به نام الهه داشتند ومجید عاشق وشیفته ی اوبود.هرروز که ازدور به الهه نگاه می کرد درخیالاتش زندگی سرشار از عشقی رابا اوتصور…

Read More Read More