
پاداش صبر
باران شروع به باریدن کرد، گاهی شدت می گرفت و گاهی آرام بر زمین می افتاد ،انگار می خواست گلبرگ ها را لمس کند .صدای قطرات باران به سقف خانه نصرت می خورد نصرت هم خدا را بابت این نعمت بزرگش شکر می گفت او زن میانسالی بود که از پدر فقط نامش را به ارث برد. زمانی که مادرش او را باردار بود پدرش هم که نصرت نام داشت در هنگام قطع درخت، تنه بزرگ درخت روی سرش افتاد و او را کشت .بعد از به دنیا آمدن بچه، مادر نام نصرت را برای او برگزید تا نام همسرش زنده بماند. نصرت از کودکی با درد و رنج بزرگ شد و در جوانی پرستار مادر پیر خود گشت و بعد از فوت مادر او ازدواج نکرد و با گذشت سال ها او نه دوستی داشت و نه همدمی و نه برادر و خواهری .کسی نبود به درد و دلش گوش بسپارد انگار خدا به او گفت تو بی نیاز مطلقی نه دردی داری و نه دلی ،نه به همدمی نیاز داری و نه به همراهی .نصرت الان از مرز چهل و هفت سالگی گذشته بود و چند خواستگاری برایش قبلها آمده بودند ولی آنها هم بعد از خواستگاری به طور ناگهانی دچار مشکل یا سانحه ای شده و پا پس می کشیدند و از او به شومی یاد می کردند .دیگر کسی حتی به خود اجازه نمی داد به او یا حتی به خانه اش هم نزدیک شود.او حتی برای خرید مایحتاج هم نقاب می زد و بیرون می رفت تا کسی از او نترسد .روزی بعد از خرید نان در گوشه ای از پارک روی صندلی چوبی نشسته بود و به اطراف می نگریست، مرد و زن میانسالی روبه روی او نشسته بودند و می گفتند و می خندیدند، ناگهان حس ناکافی بودن به او دست داد.بعد از لحظاتی پیرزنی عصا به دست به طرف آن زوج رفت و کنارشان نشست هر سه در حال حرف زدن و خندیدن بودند.
روز بعد، بعد از خرید نان مجدد وارد پارک شد و روی همان صندلی نشست، ناگهان چشمش به آن دو زوج دیروزی خورد باز هم در حال گفت وگو بودند. آه سردی از نهادش بلند شد از اینکه تنها بود و هم صحبتی نداشت از خودش شرمنده بود نمی دانست چند ساعتی گذشت که او همچنان از زیر نقاب آنها را می نگریست، به خود آمد، دید هوا رو به تاریکی است .هفته ها و ماه ها به همین منوال می گذشت و دیگر به پارک رفتن و روی صندلی مخصوص نشستن روتین زندگی نصرت شد.سال نو فرا رسید و بهار همه جا را سرسبز کرد نصرت هر غروب روی صندلی پارک منتظر آن زوج بود آنها می آمدند و می گفتند و می خندیدندو می رفتند. گاهی بستنی می خوردند، گاهی چای به همراه داشتند، گاهی همان پیرزن به آنها ملحق می شد و گاهی هم خودشان بودند و خودشان. بهار با تمام سرسبزی و طراوت به پایان رسید .تابستان آغاز شد. یک هفته ای از آغاز تابستان گذشته بود که نصرت غروب ها روی صندلی می نشست و خبری از آن زوج نمی شد.هفته ها گذشت و ماه آمد و باز هم خبری نشد .دیگر ناامید شد، به گمانش از آنجا نقل مکان کردند. دو ماه گذشت و آنها را ندید روزی از نانوایی برمی گشت که پیرزن آشنا را روی صندلی پارک نشسته دید .با سرعت به سمت او رفت و وقتی نزدیک شد آرام آرام به کنارش رفته و روی صندلی نشست. حس کنجکاوی در او فوران می کرد دوست داشت از حال آن زوج عاشق مطلع شود. از گرمای هوا گفت و شروع به حرف زدن کرد. خلاصه پیرزن هم کم کم با او همکلام شد،از نصرت پرسید “نقاب برای چیست؟ توی این گرما این نقاب بیشتر اذیتت می کند”. نصرت هم حجاب و راحتی را بهانه کرد. پیرزن گفت:” شاید صورتت سوخته که با نقاب پوشاندی” نصرت خندید، شاید اولین خنده عمرش بود. نصرت هم فرصت را غنیمت دانست واز او در مورد آن زوج پرسید. ناگهان غمی در چهره پیرزن نشست و گفت :”آن ها عروس و پسرم بودند متاسفانه چند ماه پیش عروسم بعلت سکه قلبی درگذشت و پسرم که حالا افسرده شده خانه نشین شد”. نصرت احساس ناراحتی خود را اعلام کرد .پیرزن هم اشک چشمانش را پاک نمود.حالا دیگر نصرت هم صحبتی داشت و غروب ها با پیرزن در پارک می نشستند و از هر کجایی صحبت می کردند، گاهی می خندیدند گاهی اشک از چشمانشان جاری می شد. پیرزن هم با صحبت هایش باعث شد نصرت روزی نقاب را کنار زده و به صورت زیبایش نسیم ملایمی بخورد. پیرزن تا چهره زیبا و مظلوم او را دید صلواتی فرستاده و به شوخی لعنتی نثارش کرد که چرا تا به حال ازدواج نکرده و این صورت زیبا را از همه پنهان نموده، نصرت که تا به حال کسی اینگونه از او تعریف نکرد اشک در چشمانش جمع شد و به طور ناگهانی پیرزن را عمیق در آغوش گرفت .یک سال گذشت و نصرت دیگر آن نصرت قبلی نبود بلکه دیگر نقاب نمی زد همه را دوست داشت و سعی می کرد وارد جمع شد و اجتماعی تر شود. پیرزن برای سالروز عروسش مراسمی ترتیب داده بود و نصرت را هم دعوت کرد نصرت برای کمک رفت و هر کاری می توانست انجام می داد .خلاصه همه محو زیبایی او می شدند .بعد از ماه ها پیرزن همراه پسر میانسالش به پارک آمد و به یاد عروسش روی صندلی نشست نصرت هم از دور آن ها را دید و به آن ها نزدیک شد کنارشان نشست و با هم شروع به حرف زدن کردند.یادش افتاد که سال گذشته او به آنها می نگریست. کم کم این حرف زدن ها راه ارتباطی را قوی تر کرد و روزی پیرزن از نصرت برای پسرش خواستگاری کرد نصرت حرفی نزد سکوت کرد شاید سکوتش حرف های دلش با خدا بود، شاید احساس خجالت و شرمندگی می کرد ،شاید هم فکر می کرد به آن مرحومه خیانت می کند. در روزهای بعد در محضری کوچک و خلوت نصرت چهل و هفت ساله به عقد آقای پنجاه و سه ساله درآمد پیرزن هم از آن که پسرش دیگر افسرده نیست شاد و خوشحال بود. دو فرزند آقا هم که در خارج از کشور زندگی می کردند خیالشان از بابت تنهایی پدرشان راحت شد. دیگر زندگی روی خوشش را به نصرت نشان داد، حالا نصرت و همسرش هر غروب روی صندلی پارک می نشینند و از خاطرات جوانی شان می گویند شاید خدا پاداش صبر نصرت را به او داده است.
