روح سرگردان

روح سرگردان

علی سراسیمه از خانه بیرون رفت مدتی بود صداهای عجیب و غریبی می شنید و خودش را قانع می کرد که چیز خاصی نیست ولی این بار دید سایه ای چطور از جلوی چشمانش عبور کرد، شتابان به خیابان رفت. عرق از پیشانی اش می چکید نمی دانست به کجا می رود فقط فرار می کرد. شاید دنبال جای امنی بود.علی پسر تنهایی بود که برای کار وارد شهر جدید شد وبا پولی که داشت توانست در کورترین نقطه شهر خانه ای متروکه را اجاره کند که در حوالی او خانه ای نبود .حدود یک سال که اینجا مستقر شده بود هر شب صداهای عجیب و غریبی به گوشش می رسید گاهی صدای قهقهه گاهی صدای شیون یک زن. به خود می قبولاند که این صداها چیزی نیستند و او خیالاتی شده ولی غافل از آنکه آن خانه متروکه سال ها خالی بود و جای مناسبی برای از ما بهتران .روزی که علی با خستگی زیاد وارد خانه شد در را باز نکرده، دید سایه ای سیاه با موهای پریشان از جلوی چشمانش رد شده و صدای خنده هایش به گوش علی می رسید.علی وحشت زده نگاه می کرد که مجدد آن سایه به سمتش آمد و صدایش زد علی هرچه در دست داشت پرت کرد و پا به فرار گذاشت در کوچه خیابان ها سرگردان بود به این فکر می کرد شب را کجا سپری کند نمی توانست این موضوع را با کسی در میان بگذارد. می ترسید مورد تمسخر اهالی قرارگیرد رفت و رفت تا مطمئن شد از آن خانه لعنتی کاملا دور شده و با بی حالی و ناتوانی روی سکو نشست ،نشست و به دور و بر نگاه می کرد، دهانش کاملا خشک شده بود، هوا کم کم رو به تاریکی می رفت ولی همچنان علی نشسته بود و غروب خورشید را تماشا می کرد. دلش هوای مادرش را کرد مادری که همیشه او را فرد قوی می دانست دوست داشت الان در کنار مادرش بود و سر به دامان او می گذاشت و اشک می ریخت شاید مادر دلداری اش می داد .کم کم روی همان سیمان از فرط خستگی دراز کشید و چشمانش را بست .سر و صدای و بوق ماشین ها هوشیارش می کرد ولی کم کم صداها قطع شد و علی ماند و جاده خلوت و سیاهی شب. دیگر علی هوشیار نبود بلکه در خواب عمیق غوطه ور شد دنیایش دنیای قشنگی بود خیال می کرد بر روی زانوان مادر خوابیده و مادر موهایش را نوازش می دهد علی می خواست خودش را بیشتر در دامان مادر فرو برد.احساس کرد مادر پتوی نرمی روی او انداخته تا سردش نشود صدای پای مادر را می شنید ولی خستگی مجال باز کردن چشم را به او نمی داد. از آنجا که به خاطر وجود پتو احساس گرما کرد لذت خوابش چند برابر شد که ناگهان صدایی شنید” پسرم ،پسرم”. مطمئن شد مادر اینجاست خودش را تکان داد و صدای زن را مجدد شنید “پسرم برخیز “.چشمانش را باز کرد و خواست در مقابل ،مادر را ببیند ولی افسوس که مادر نبود بلکه پیرزنی بود که سجاده در دست داشت احتمالا به مسجد می رفت یا از مسجد برمی گشت .پیرزن دستی برایش تکان داد و گفت” پسرم اینجا چرا خوابیدی؟ برخیز صبح شده. سیمان سفت و زبره، پیشانی ات را زخم کرده” علی همچنان ساکت بود و نگاه می کرد. پیرزن گفت” برخیز ، پسرم بیا ببرمت خانه خودم بیا پسرم”. علی دور و بر را نگاهی انداخت جنبنده ای ندید فقط چراغ مسجد روشن بود با سردرگمی برخاست و پتو به دست به دنبال پیرزن راه افتاد. پیرزن وارد خانه شد ،خانه ی او از خانه علی قدیمی تر بود.باید کمر خم می کرد تا وارد اتاق شود پیرزن او را به اتاق میانی برد که رختخوابی آنجا پهن بود انگار کسی اینجا خوابیده بود یا قصد خوابیدن داشت. پیرزن رو به علی کرد و گفت “بخواب پسرم بخواب “.علی بالاخره سکوت را شکست و تشکری کرد و جواب داد” باید بروم محل کارم دور است” پیرزن گفت” لااقل آبی به صورتت بزن” علی به حیاط رفته و شیر آب را باز کرد و صورتش را شست. پیرزن هم او را تماشا می کرد و دید علی بی سر و صدا در را باز کرد و رفت .پیرزن اشک چشمانش را پاک کرد و آه بلندی کشید شاید او هم منتظر بود منتظر کسی که بیاید و در اتاق وسط بخوابد. علی با هر سختی و مشقتی بود به محل کارش رسید و شروع به کار کرد فکر اینکه چگونه شب به منزل برود دلهره ای در وجود ناتوانش ایجاد می کرد .به یاد آورد از دیروز تا به حال چیزی نخورده و همین امر باعث سستی اش شد عصر بود که کارشان تمام شد علی به طرف منزل می رفت در حالی که ترس تمام وجودش را پر کرده بود.به جلوی در رسید در را در حالی که باز بود با پا هل داد .بسم الله بلندی گفت و وارد شد از پله ها پایین رفت و جلوی در ورودی ایستاد ‌چشم دوخت و زیر لب بسم الله کنان وارد اتاق شد، خبری از سر و صدا نبود دلگرم شد آبی گرم کرد و تنی به آب زد و نیمرویی زده و در حال خوردن بود که ناگهان دید کسی انگار دستش را می کشد تا لقمه را از او بگیرد فکر کرد خیالاتی شده ولی نه، فشار دست آن یکی به حدی شدید بود که علی توان مقابله نداشت و رها کرد.صدای خنده زن در گوشش پیچید علی پا به فرار گذاشت رفت و رفت و رفت تا به مکان قبلی رسید. مجدد روی همان سیمان نشست چند ساعت بعد صدای پای کسی به گوشش رسید که از آنجامی گذشت. علی در فکر بود یعنی چه کسی در آن خانه است؟ باز بسم اللهی گفت هوا کم کم تاریکی اش را اعلام می کرد که صدای پا و پیرزن علی را به خود آورد” پسرم، پسرم بیا داخل چرا بیرون نشسته ای” علی روی برگرداند و پیرزن را دید .برق شادی در چشمانش دیده می شد. انگاری فرشته نجاتش آمده بود با شادی برخاست و سلام بلندی داد پیرزن او را به خانه دعوت کرد و چای تازه دمی برایش آورد و شروع کردند به حرف زدن و درد دل کردن .از کجاها تا کجاها حرف زدند و پیرزن شاد که همدمی یافته و پسر گمنامش برگشته و علی شادتر که جای امن و فرد امن تری پیدا کرده. پیرزن از پسر رعنایش گفت که به جبهه رفته و هنوز برنگشته و هر شب لحافش پهن است که هر وقت آمد فقط استراحت کند.علی هم از آن خانه متروکه و آن صداها گفت که چرا گریخته و فعلا بی سرپناه مانده. پیرزن نگاه می کرد و وقتی چشمان علی را می دید انگاری چشمان پسرش را دیده .بسم اللهی گفت و دست بر زانوی علی گذاشت و گفت” پسرم اینجا خانه توست اصلا به آن خانه برنگرد آنجا محل زندگی دختر عاشقی بود که وقتی به عشقش نرسید دیوانه شده و زمین و زمان را به آتش می کشید سال هاست آن خانه خالیست و کسی آن دختر را ندید نه خودش را و نه حتی جنازه اش را ،اهالی شاهدند کسانی که وارد آن خانه شدند دیگر برنگشتند شاید روح سرگردان دختر آنها را بلعیده باشد کسی نمی داند”.پسر ترسید و نگاه می کرد لب وا کرد و از پیرزن پرسید “چرا تا به حال مرا آزار نداده چرا مرا نیست و نابود نکرده” پیرزن هم کمی فکر کرد و این طور جوابش داد “شاید چون تو پسر جوانی بودی آن روح سرگردان آن دختر بیچاره تو را چون عشق خود می دید و تا به حال بلایی سرت نیاورد وگرنه از دیوانه ها چیزی بعید نیست از قدیم گفتند یک دیوانه سنگی به چاه می اندازد که صد عاقل نمی توانند بیرون بیاورند”. علی لبخندی زد و پیرزن هم با لبخند جوابش را داد آن شب با خیال راحت هر دو سر بر بالین گذاشتند.علی دیگر به آن خانه برنگشت وپیرزن را چون مادر خود دوست می داشت ولی احتمالا آن روح سرگردان چشم به راه او بود شاید عشقش را در وجود علی می دید.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x