
زن
صدای شیون از خانه همسایه می آمد و طبق معمول زیور با سرمستی در حال رخت شستن بود، عماد از در وارد شد و او را صدا زد، زیور شاد و خندان برخاست و بله ای بلند گفت، عماد جلوتر آمد و سبد وسیله ها را دست زیور داد وزیور هم تشکر کرد. سمت اتاق راه افتاد خوب می دانست عماد مجدد همسایه را زیر لگد خود گرفته چون صدای باز شدن در همسایه را شنیده بود و بعد صدای عماد را که طوبی را صدا میزد و لگد و مشت هایی بود که نثار طوبی میشد و خوب می دانست عامل همه این کتک ها خودش است و بس .عماد قصاب محل بود. مال و منال خوبی هم داشت. او دو همسر داشت که در همسایگی هم زندگی می کردند، همسر اولش طوبی بود که دو فرزند دختر هم برایش آورد و بلاهای زیادی به سرش آمد ولی فردی مظلوم و ساده بود. همسر دومش ت بیوه ای بود به نام زیور، که مستاجر خانه او بود و عماد بعد از مرگ همسرش او را به عقد خود درآورد. زیور زن زیبا و جوانی بود .عماد بعد از ازدواج با زیور کمتر به طوبی سر می زد و بیشتر اوقات را با زیور می گذراند.طوبی شک نداشت که زیور شوهرش را از او ربوده و به دام خود انداخته ولی ساکت بود و حرفی نمی زد .عماد روی ایوان نشست و زیور چای برایش آورد آن همه خشم و غضب با دیدن زیور فروکش کرد و روی خوشش را به او نشان داد .چشمانش با دیدن زیور برق می زد و به خود می بالید که چنین همسری دار.د زیور با طمانینه و ناز این طرف و آن طرف می رفت، می دانست هر وقت لب وا کند عماد نه تنها طوبی بلکه تمام محل را به خاطر او به خاک و خون می کشد. آنها با هم حرف می زدند و با صدای بلند می خندیدند، صدای خنده آنها به گوش طوبی می رسید و اشک می ریخت عماد رو به زیور کرد و گفت چطور اون عجوزه به تو حرفی می زند تو بهترین و زیباترین زنی هستی که تو این شصت سال زندگی دیدم. زیور با زیرکی لبخندی زد و سرش را پایین گذاشت شاید قند در دلش آب می شد از فرصت استفاده کرد و از عماد خواست با هم به بیرون رفته و گشتی بزنند، عباد هم دست روی چشم گذاشت و رضایتش را اعلام کرد.وقتی به در خانه طوبی رسیدند زیور از روی حسادت با صدای بلند می خندید می دانست طوبی می شنود ومی بیند که درست هم می دانست.طوبی از لای در آنها را می دید درد امانش را بریده بود و طاقتش تمام شد و فکر چاره ای بود آنها تا شب مشغول گشت و گذار بودند . هوا کاملا تاریک بود که آنها قصد کردند به خانه برگردند، زیور که حسابی راه رفته بود و خسته و مانده بود فقط غر می زد و عماد هم می خندید. نزدیک خانه که رسیدند زیور دلشوره عجیبی گرفت ولی به روی خود نیاورد و نمی خواست شوهر را از خود براند.به در خانه رسیدند و عماد وقتی خواست کلید بیندازد ناگهان طوبی که دچار جنون شده بود در حالی که لباسش کاملا خیس بود از در بیرون آمد و چیزی مثل آب روی سر زیور ریخت و فندک را زد. آتش سنگینی به پا شد و زیور داد می کشید، طوبی که اینقدر درد کشیده بود ساکت بود و همه را نظاره می کرد در حالیکه شعله های آتش او را درآغوش گرفته بود. عماد داد بلندی کشید و به خانه رفت و سریع پتو آورد و روی سر زیور انداخت و ناسزا و فحش نثار طوبی می کرد طوبی فقط اشک می ریخت ومی دید که شوهرش برای نجات او کاری نمی کند. همسایه ها به آتش نشانی و آمبولانس زنگ زدند و بعضی از همسایه ها آب روی طوبی ریختند ولی درجه سوختگی زیاد بود و بعد از چند روز به خاطر سوختگی زیاد و عفونت شدید جان داد ،کاش دو دخترش خانه بودند و مانند قبل جلویش را می گرفتند و الان تنها نمی ماندند. زیور هم سوختگیش بیشتر بالاتنه وصورتش بود و در بیمارستان مورد درمان قرار گرفت و بهترین پزشکان بالای سرش بودند ولی نتوانستند کاری کنند و او زیبایی خود را از دست داد و همه از او می ترسیدند. عماد هم کم کم از او فاصله گرفت و او را رها کرد و دنبال همسری جدید می گشت. دختران طوبی دلشان به حال زیور سوخت و از او مراقبت می کردند زیور با چشمان خود دید که عماد، مردی که او را می پرستید، دست تازه عروس را گرفته و به منزلش آورد و جلو دیدگان زیور او را می پرستید.زیور یاد خودش افتاد که چگونه زیر پای عماد نشسته تا طوبی را با دو فرزند رها کند و او را به عقد خود درآورد .یاد این افتاد که چگونه عماد را اسیر خود کرد طوری که چشم دیدن همسر و فرزندان خود را نداشت .چقدر به خاطر زیور،طوبی بیخود و بی جهت کتک می خورد. شاید آه و نفرین طوبی گریبان زیور را گرفت، شاید خدا روزی تصمیم گرفت خدای طوبی باشد. زیور در تعجب بود فرزندان طوبی در حالی که او عامل بدبختی مادرشان بود چرا از او مراقبت می کنند؟شاید او نمی دانست فرزندان طوبی شیر مادری پاک و مهربان را خوردند به چشم خود می دید که زن جدید عماد که سوری نام داشت چقدر با او و دختران عماد با مهربانی رفتار می کرد می دید که چه خوش و خرم در کنار هم هستند و افسوس می خورد، افسوسی که فایده ای نداشت شاید او هم اگر مدارا می کرد الان زندگی برایش زیباتر بو.د با چشمانش دید روزی را که سوری خبر بارداری اش را به عماد داد و بعد از آن عماد هم تا فهمید فرزندش پسر است به تمام محله شیرینی داد. مگر می شود عمادی که اینقدر عاشقانه او را می نگریست حال او را فراموش کرده و حتی نگاهش هم نمی کرد. با خود می گفت چقدر مردها بی وفایند. من به خاطر او به این روز افتادم و او الان زیر چشمی هم نگاهم نمی کند طوبی باید قصد جان او را می کرد. بیشتر که نگاه می کرد می دید سوری از ته دل مهربان است از ته دل می خندد نه از روی حسادت و کینه. دوست داشت بمیرد ،بمیرد و دیگر خود را این قدر حقیر نبیند.گاهی با خود زیر لب می گفت خوشا به حالت سوری، اگر من مثل تو مهربان زندگی می کردم الان حال و روزم این نبود شاید اگر من با طوبی در صلح بودم الان هر دو خوشبخت زندگی می کردیم افسوس که من زندگی جز حسادت نداشتم.نمیدانم چرا از زجر دادن طوبی ،زنی که مظلوم بود ،لذت می بردم ،من زندگیش را گرفتم چرا او تقاص می داد .بعدخودش جواب خودش را می داد آری خدا،خدا بود ومی دید.طوبی سکوت کرد ولی خدایش نه.
