ماه بانو

ماه بانو

میلاد خان ارباب روستایی بود که اهالی روستا همه به او احترام می گذاشتند و بدون اذن او حتی آب هم نمی نوشیدند.او به اصرار پدرش سال ها بود با دختر عمویش نازخاتون که چند سالی از او بزرگتر بود ازدواج کرده و فرزندی نداشت چون بچه اش نمی شد و نازا بود. مادر میلاد خان که آرزو داشت نوه اش را در آغوش بگیرد و از ازدواج با نازخاتون هم ناراضی بود خیلی کارها کرد و پیشنهاداتی هم به فرزندش داد ولی میلاد خان که برای پدرش احترام ویژه قائل بود قبول نمی کرد.نازخاتون هم بند را وا نمی داد و با سیاست پیش می رفت و از آنجا که رگ خواب همسر در دستش بود زندگی را با خوشی می گذراند، گاهی با خود فکر می کرد که اگر او هم فرزندی داشت چقدر همه چیز تحت سلطه ی او بود .روزی ارباب به شکار رفت و در راه مش حیدر را دید مش حیدر پیرمرد زحمتکش روستا بود که با دخترش تنها زندگی می کرد سالیان سال بود که همسرش را از دست داده بود او برای کار هر روز به خانه یکی از اهالی روستا می رفت و دختر بینوا هم همراه پدر بود.مش حیدر و دخترش تا صدای سم اسب ارباب را شنیدند که به تندی می تازید سر را تا کمر خم کردند و تعظیم و احترام خود را به ارباب ارائه دادند ارباب هم با بی محلی از آنها گذشت دختر هم زیر لب چند فحش نثار ارباب کرد .مش حیدر تشری به او آمد و گفت:” خدا به او سلامتی بدهد ما نان خور او هستیم و روزی ما به لطف و کرم اوست” دختر قانع نشد و گفت:” روزی ما دست خداست و او نان خور ماست ما بزرگش کردیم “.مش حیدر استغفراللهی گفت و مسیر را ادامه دادند. ارباب آن روز روزش نبود و هیچ تیری به هدف نخورد و دست خالی برگشت شاید ناسزای دختر راه برکتش را بست. مادر میلاد خان “فیروزه خانم” بعد از ماه ها مهمان خانه پسر شد سوت و کوری خانه عذابش می داد و چند متلک هم نثار نازخاتون کرد ولی نازخاتون به روی خود نمی آورد و بیشتر میلاد خان را به سمت خود می کشید.میلاد خان برای چند روز احترام مادر را نگه می داشت. روزی میلاد خان قصد شکار کرد و فیروزه خانم هم به او گفت من که حوصله ام سر رفته با تو می آیم میلاد خان رو به نازخاتون کرد و گفت:” شما هم اگر دوست دارید با ما همراه شوید” نازخاتون که دوست نداشت همراه و همسفر فیروزه خانم باشد سردرد را بهانه کرد و گفت:” شما بروید و خوش بگذرانید ان شاالله در روزهای بعدی همراه شما می شوم”. میلادخان لبخندی زد و با مادر راه افتادند.در طی مسیر فیروزه خانم رودخانه زلال و پر آبی را از دور دید به فرزندش گفت:” چه رودخانه زیبایی دوست دارم دستی به آب بزنم”، مسیر خود را عوض کرده و به طرف رودخانه رفتند به ورودی رودخانه که رسیدند فیروزه خانم دختری را دید که روی سنگ نشسته به آب می نگریست انگار با آب درد و دل می کرد دخترک بیچاره اینقدر غرق فکر بود که متوجه چیزی نشد ناگهان صدای شیهه اسب دخترک را از فکر و خیال پراند و به این دنیا آورد،متوجه حضور ارباب شد ناگهان طبق عادت همیشگی که از بچگی وارد خونش شده بود سر را تا کمر خم کرد و سلامی داد فیروزه خانم نگاهی به دختر کرد و گفت:” آزادی”. میلاد خان که تازه متوجه دختر شد تا دختر سر بلند کرد نگاهش به نگاه میلاد خان گره خورد ،میلاد خان چشم از چشمان دختر برنمی داشت انگار در چشمان دختر چیزی بود که میلاد خان را جذب خودش کرد. دخترک رفت ولی میلاد خان همانجا ماند و نگاه می کرد ماند و دو چشمان آهویی را کنار خود می دیدفیروزه خانم که مکث پسر را دید لبخند شیطانی زد و دستی جلوی روی پسر تکان داد و رفتن خود را اعلام کرد. پسر با اکراه پذیرفت و راهی شدند آن روز هم تیری به هدف نخورد چون میلاد خان جز چشمان آهویی دختر چیز دیگری نمی دید. آنقدر به هم ریخته بود که دوست داشت به لب رودخانه برود و ساعت ها همانجا بماند.از فردای آن روز میلاد خان سوار اسب شده و لب رودخانه می نشست هر از گاهی افرادی می آمدند و می رفتند همه را می دید دریغ از آن چشمان آهویی .از این به بعد به رودخانه رفتن و آن جا نشستن روتین زندگی میلاد خان شده بود ماه بعد میلاد خان به رودخانه رفت روی سنگی که دخترک نشسته بود نشست مدتی نگذشته صدای پای کسی را شنید روی برگرداند آن چشمان را دید دخترک به رودخانه نگاه می کرد و لبانش تکان می خورد انگار داشت با کسی صحبت می کرد صورتش غمگین بود نزدیک شد نزدیک و نزدیک تر میلاد خان ایستاد ولی دختر او را ندید و به لب رودخانه رفت و دستش را در آن گذاشت و همچنان حرف می زد. میلاد خان نزدیک تر شد دید دختر از رودخانه گله داردنفرینش می کند و قطرات اشک از چشمانش سرازیر می شود میلاد خان نزدیک شد و بالای سرش ایستاد دختر همچنان داشت صحبت می کرد از صحبت هایش مشخص بود منتظر کسی است ارباب متعجب شد و غمی در دلش نشست یعنی منتظر کیست؟ او دلداده ای دارد؟ نفهمید چقدر پشت سر دختر ایستاده بود که ناگهان صدای جیغی او را به خود آورد آنجا که ارباب با حسادت از اینکه دختر مورد نظرش دل به کسی بسته در غم فرو رفته بود دختر وقتی درد ودلش تمام شد روی برگرداند وخواست برود وروی سنگ بنشیند که ارباب را دید و جیغی کشید و از روی عادت کمر خم کرد ارباب خودش را تکانی داد و تک سرفه ای کرده و سریع خودش را جمع و جور کرد.دختر همچنان کمرش خم بود و منتظر اجازه ارباب بود ارباب بدون حرفی راهش را گرفت و رفت دختر وقتی مطمئن شد که ارباب رفت کمر راست کرد و غر و لند کنان به سمت خانه برگشت. در فکربود ارباب کی آمد ؟چرا پشت سرش بود؟ یعنی حرف هایش را شنید؟ از آن طرف ارباب غمگین بود که دختر دلداده کسی است؟ چرا با این ابهت مثل دیوانه ها پشت سرش ایستاده و گوش به حرف هایش می داد به عقل نداشته اش ناسزایی گفت در حالی که نمی دانست کار دل است و عقل نقشی ندارد. وقتی دل در وسط میدان قرار گیرد عقل دست و پایش لنگ می شود.مجدد از فردا ارباب طی ساعت مشخص به رودخانه می رفت و ساعتها را آنجا می گذراند به خود و اقبال خود لعن و نفرین می کرد چرا نام و نشانی از آن دختر نپرسید. چرا این فرصت طلایی را از دست داد.بعد از هفته ها رفتن و ندیدن دختر، بی تاب و بی قرار شد در روستا سرک می کشید شاید اثری از او پیدا کند دوباره ماه بعد آمد و روز مقرر فرا رسید و ارباب که به سمت رودخانه می رفت دخترک را روی سنگ نشسته دید خوشحال شد و با شتاب جلو رفت کنار دختر ایستاد و نگاهش می کرد قطرات اشک دختر را در حالی که به آب نگاه می کرد خوب می دید، در دل به آب ناسزا گفت ناگهان لب وا کرد و سلام داد دختر متوجه نشد و ارباب مجدد سلامی رساتر و بلندتر داد دختر روی برگرداند و ارباب را دید سریع پرید و خواست تعظیم کند که ارباب نگذاشت دختر از ترس زیر لب سلامی کرد ارباب گفت” اسمت چیست ؟”دختر به آرامی در حالی که چشمانش را پاک می کرد جواب داد “ماه بانو” ارباب چند بار تکرار کرد” ماه بانو ماه بانو، ماه بانو،”چه اسم زیبایی چقدر این نام زیبا برازنده این صورت زیباست. ماه بانو آنقدر ترسیده بود که حتی نمی توانست و جرئت آن را نداشت که آب دهانش را قورت دهد ارباب گفت اهل کجایی ؟پدرت کیست؟ دختر در حالی که سرش پایین بود گفت:” اهل همین روستا و دختر مش حیدر” ارباب ادامه داد تو دختر مش حیدری ؟اینجا چه می کنی؟” دختر واقعا ترسید و گفت” همین طوری میام و آب را می بینم” ارباب ادامه داد اینجا می آیی آب را می بینی و اشک می ریزی؟ مگر دیوانه ای ؟ماه بانو دید توان مقابله ندارد گفت:” نه اینجا می آیم و منتظر عزیزی هستم “ارباب ته دلش خالی شد و بر خود لرزید با اضطراب پرسید:” منتظر کی؟ دختر با صدای بغض آلود و لرزان گفت:” مادرم” ارباب چشمانش گرد شد و با تعجب گفت “مادرت؟” ماه بانو:” بله ارباب مادرم، که چندین سال پیش همین آب لعنتی او را از ما ربود مادرم به رودخانه آمد تا رخت بشوید و آن روز باران شدید می بارید وسیل عظیمی به راه افتاد و مادرم را با خود برد ،در این لحظه گریه امانش را برید و به هق هق افتاد.ارباب ناراحت شد بیشتر از خودش ناراحت بود که چرا قضاوت کرد غم این دختر چقدر بزرگ است به آرامی کنارش نشست و به او دستور نشستن داد ماه بانو اطاعت امر کرد و نشست ارباب گفت :”گریه نکن”. مانو سریع اشک هایش را پاک کرد و بغضش رو قورت داد فکر کرد ارباب از گریه بدش می آید در حالی که نمی دانست ارباب طاقت دیدن اشک های او را ندارد. آن روز ارباب اطلاعاتی در مورد او گرفت و فهمید او هر ماه در روزی که آب مادرش را ربود به اینجا می آید و چشم انتظار مادرش می ماند. خلاصه آن روز با تمام سوال و جواب به پایان رسید و ماه بانو مسیر خانه را در پیش گرفت .و ارباب هم با حالتی مبهم به طرف منزلش می رفت در دل خوشحال که دختر مورد نظرش دلباخته کسی نیست و در عقل غمگین بابت غمی که این دختر را می آزرد. فردا صبح دستور داد که مش حیدر را به سرای او بیاورند و خبر به مش حیدر رسید مرد بیچاره ترسان و لرزان به سمت ارباب آمد ارباب به او دستور داد که از این به بعد در باغ و دامداری او کار کند و پاداش خوبی به او می دهد .مش حیدر هم حرفی جز چشم گفتن نداشت .ارباب ها با خرسندی سری تکان داد و اجازه خروج به مش حیدر داد.مش حیدر با عجله به خانه رفت و با دختر مشورت کرد و دختر با لبخندی رضایت خود را اعلام کرد. از فردای آن روز مش حیدر در خانه ارباب کار می کرد و راضی بودروزی ارباب به سمت باغ رفت تا کار مش حیدر را بررسی کندمش حیدر از فرصت استفاده کرد و از ارباب اجازه خواست تا صحبت کند ارباب هم احترام ویژه ای برای مش حیدر قائل بود اجازه داد به حرف هایش گوش سپرد ،مش حیدر با ناراحتی از ارباب خواست اگر کاری در نظر دارد به دخترش هم بدهد چون او بعد از فوت مادرش بسیار افسرده و گوشه گیر شده و الان که پدرش هم اینجاست بیشتر داغون می شود. ارباب وقتی شنید غمگین شد دلش به حال دختر سوخت در حالی که در دل به پدر می گفت:” دخترت ارزشش بالاتر از این جاهاست” ولی زبانش به اجبار گفت” به من فرصت بده تا کار خوبی ردیف کنم”میش حیدر هم تا کمر خم شد و تشکر کرد.ارباب دو دستانش را روی بازوی مش حیدر گذاشت و با لبخندی گفت بلند شو .ارباب در این فکر بود که چگونه موضوع کار کردن ماه بانو را به نازخاتون بگوید چون نازخاتون مخالف کنیزان جوان بود پس راه خانه مادر را درپیش گرفت و مادر که او را با آغوش باز پذیرفت و پای درد دلش هم نشست. ارباب گفت و گفت و گفت و از مادر خواست او را به عنوان پرستار بپذیرد .مادر که متوجه شد در دل فرزندش چه می گذرد با کمال میل پذیرفت و پسرش را در آغوش گرفت، مادر است دیگر نامه نانوشته می خواند،دلش به حال پسرش سوخت که تا به این سن عاشق نشده .عاشقی نکرده و با عشق ازدواج نکرد چون پدر میلاد از روی اجبار برادرزاده اش نازخاتون را برای او در نظر گرفت و میلاد خان حق اعتراض نداشت. یادش آمد آن شب تا صبح در دامان مادر اشک می ریخت و التماس می کرد .فردای آن روز میلاد خان با ماه بانو و مش حیدر به منزل مادر آمدند فیروز خانم با احترام از آنها استقبال کرد و با دیدن چهره زیبای ماه بانو انتخاب پسر را تحسین کرد و چشمکی هم به او زد .میلاد خان هم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت .آن روز ماه بانو در خانه فیروزه خانم شروع به کار کرد بیشتر از اینکه کارگر او باشد هم صحبت و مونس او شد و جای مادر نداشته اش را برایش پر می کرد. مش حیدر هم هفته ای دو بار می آمد و هم دخترش را می دید و هم به باغ و مزرعه فیروزه خانم می رسید اوضاع خوب پیش می رفت و ارباب هم هر روز به هر بهانه ای می آمد تا معشوقش را ببیند و فیروزه خانم که مادر زرنگ و فهمیده ای هم بود آنها را به حرف می گرفت و خودش را مشغول می کرد تا آنها بیشتر با هم وقت بگذرانند چون تولد دوباره را در فرزندش می دید،نور امید در دل میلاد خان جوانه زده بود و انگار از نو متولد شده بود لبخند رضایت میلاد خان مادرش را به وجد می آورد .نازتون که رفتار مشکوک ازهمسرش دیده بود ،روزی به دیدار پدر و مادر همسر راهی شد پدر میلاد خان ناصرخان هم در بستر بیماری بود و فیروزه خانم و ماه بانو از او مراقبت می کردند. نازخاتون وقتی وارد شد چشمش به ماه بانو افتاد که به استقبالش می آمد با تعجب ایستاد و نگاه می کرد فیروزه خانم با عجله به نزدشان آمد و پیش دستی کردو گفت خدمتکار جدیدم است نازخاتون حرفی نزد و به دیدار پدر شوهر رفت. پدر شوهرش که دیگر توان نداشت ونفسهای آخر را می کشید یارای آن نداشت به قربون صدقه ی عروس برود.نازخاتون با اکراه کمی کنارشان بود و قصد رفتن کرد و کسی هم مانعش نشده بود ولی حس ششم زن خیلی قوی است و چیزهایی حس کردو به روی خود نیاورد. شب هنگام که همه خواب بودند ناصرخان چشم از دنیا بست و به خواب ابدی رفت خبربر به ارباب رسید سراسیمه به منزل پدر آمد و گریه شدید ماه بانو او را به خود آورد گویی این دختر پدر خود را از دست داد پا به پای ارباب و فیروزه خانم نشست و اشک می ریخت .یاد نازخاتون افتاد که هر کاری کرد قبول نکرد شبانه بیاید و فردا صبح قرار شد با خدم و حشم وارد شود.مراسم تدفین و سوم و هفتم وچهل گذشت و ارباب در این مدت کنار مادر بود نازخاتون هم که بویی برده بود از روی اجبار ماند و ماه بانو را به عنوان خدمتکار خود برگزید و به او دستور می داد تا تحقیرش کند بعد از اتمام مراسمات ارباب جایز ندانست مادر تنها بماند و مادرو ماه بانو را به سرای خود برد. نازخاتون چند باری عذر ماه بانو را خواست، خواست بیرونش کند که ارباب نگذاشت و ارباب و فیروزه خانم به او اخطار دادند که حق ندارد کاری به کار ماه بانو داشته باشد. ناز خاتون کم کم پی به اصل ماجرا برد خواست زندگی را بر ارباب زهر کند که خودش زخمی این ماجرا شد و روزی ارباب با تمام صراحت از علاقه خود به ماه بانو گفت، شدت زخمی شدن او از بیان این حرف به حدی بود که درجا از حال رفت و وقتی به هوش آمد صورتش و نیمی از اندامش کاملا فلج شده بود،قدرت بیان نداشت، پزشکان اعلام کردند سکته مغزی کرده و فلج شده. روزهای اول ارباب خودش را مسبب این فاجعه می دانست ولی بعدها آن را هدیه ای از طرف خود خدا نامید. شاید خواست خدا بود که او به عشقش برسد. ماهها تلاش کردندو نتیجه نگرفتند از مداوای نازخاتون ، پدر نازخاتون دخترش را گرفت ورفت.ارباب پیشنهاد خود را به مش حیدر داد مش حیدر ساکت ماند انگار مادرزادی لال بود نمی دانست چه بگوید خوشبختی فرزندش را بخواهد و بله بگوید و خانم خانه ارباب شود یا همه او را زندگی خراب کن بنامند و باعث عذابش شوند ، ارباب سکوت مش حیدر را علامت رضا نامید و قضیه را به ماه بانو گفت و دختر بیچاره از ترس حرفی نزدشاید او هم دوست داشت خانم خانه ارباب شود و بعد از این همه سختی بنشیند و خانمی کند، به سرعت ازدواج بین آن دو صورت گرفت و ماه ها بعد فیروزه خانم خبر بارداری ماه بانو را به ارباب داد ارباب سر از پا نمی شناخت و ماه ها دست به دامان خدا بود تا فرزندی سالم به او بدهد. صدای گریه بچه آن شب در کل روستا پیچید و همه ارباب را دیدند که گریان سجده شکر به جا آورد خدا به ارباب پسری هدیه داد که نامش را به احترام پدر، ناصر نامید. هفت شبانه روز در کل روستا جشن و پایکوبی بود و ماه بانو که مانند ماهی زیبا بود در کنار همسر و نوزاد زیبایش می درخشید.چقدر خوب بودن زیباست، چقدر خدا هوای خوبان را دارد، کسی که کینه توزی کند و نقشه های سو داشته باشد به کجا می رسد، کااش همه مثل ماه بانو پاک و معصوم باشند و عزیز خداوند شوند، کاش کسی هم مثل نازخاتون نباشد که چرخه زندگی او را به ناکامی بکشاند.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x