معجزه

معجزه

ساقی با شتاب از کلانتری بیرون آمد و در حالی که گوشی در دست داشت و با ساغر حرف می زد اشک ریزان به سمت ماشینش رفت و سوار شد و با فشار دادن پدال گاز انگاری می خواست از دنیا و دنیاییان انتقام بگیرد. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد تا آنجا که دیگر از کنترل او خارج بودبه ناخودآگاه می رفت نمی دانست عاقبت کار کجاست .صدای وحشتناکی در خیابان پیچید و مردم ماشینی را دیدند که با شتاب باگاردریل برخورد کرده و خسارت زیادی دیده، همه به سمت ماشین هجوم آوردند و راننده که خانمی زخمی و خون آلود بود را مشاهده می کردند مجروح را به بیمارستان انتقال دادند و بعد از چند روز به هوش آمد .دختر خانمی را بالای سر خود دید که داد می کشید و خدا را شکر می گفت، پرستار و دکتر بالای سر مریض حاضر شدند و اقدامات لازم را انجام دادند و سوالاتی از او پرسیدند. ولی ساقی طوری دیگر جواب می داد انگار چیزی نمی دانست کسی را نمی شناخت و دکتر رو به ساغر کرد و گفت حافظه اش را از دست داده و باید تحت درمان باشد.ساغر با بهت و اشک صدایش زد ساقی! ساقی !ولی کسی نبود نگاهش کند. ضربه طوری بر او وارد شد که حتی نامش را به یاد نداشت. تحت نظر بهترین پزشکان ،روان پزشک، روانکاو،… بود چیزی را به خاطر نداشت. مثل نوزاد تازه متولد شده پاک و معصوم بود انگار از دنیای دیگری وارد این دنیا شده بود. ساغر پا به پای او در تمام بیمارستان ها و مطب ها حضور داشت و منتظر معجزه ای بودساقی و ساغر خواهران دوقلویی بودند که مدتی پیش پدر و مادر خود را به طور مشکوکی از دست دادند و امروز که جواب کالبد شکافی آمد اعلام کردند که به قتل رسیدند. همین امر حال ساقی را بد کرد یعنی چه کسی این کار را کرد؟ چه کسی حاضر شد جان این دو فرد دانا و صادق را بگیرد؟ داشت به ساغر می گفت که این اتفاق برایشان افتاده. ساغر به تنهایی در مراسم ترحیم پدر و مادر حاضر بود و نمی دانست برای آنها اشک بریزد یا برای تنها خواهرش .مدتی بود که هر دو عجیب درگیر بودند و پرونده جنایی داشتند و به آنها وعده پول داده شده بود که به ناحق قضاوت کنند و پول را دریافت نمایند ولی آنها عدل را در پیش گرفتند و حرف حق را زدند و مجرم را به سزای عملش رساندند ،خویشان مجرم هم برای تلافی دست به چنین جنایتی زدند، صبح روزی که آن زوج در حال رفتن به محل کار بودند در حین مسیر در خیابان خلوت این بلا را بر سر آنها آوردند.ساغر هر چه با ساقی حرف می زد ،عکس های خودشان، پدر و مادر را نشان می داد ساقی فقط نگاه می کرد و کسی را نمی شناخت و حرفی نمی زد. دوستان ساقی به نزدش می آمدند و تکه کلام های خودشان را می گفتند ولی ساقی اصلا حرفی نمی زد و جز نگاه کردن کاری نداشت. ماه ها گذشت و چیزی تغییر نکرد پلیس در پی عاملان قتل بود و سرنخی یافت نکرد و از ساغر هم سوالاتی می پرسیدند ولی او از همه جا بی خبر بود چون خانواده او هیچ وقت مسائل کاری را وارد خانه نمی کردند‌.ساغر و ساقی بعد از فوت پدر و مادر به اصرار اقوام، خانه را ترک کرده و وارد آپارتمانی کوچک شدند همسایه های این آپارتمان بسیار خوب و صمیمی بودند و هوای این دو خواهر را داشتند همسایه جدیدی وارد واحد بغلی آنها شد که خانم میانسالی بود که همسرش را چند سالی از دست داده و دو پسر و یک دختر داشت ،دخترش تقریبا همسن و سال ساقی و ساغر بود و دو پسرش یکی سی ساله و دیگری بیست و هفت ساله بوده و هر دو کارمند بودند. خانم همسایه خیلی حواسش به دو دختر تنها بود و تمام تلاشش را می کرد تا ساقی خوب شود .او عادت داشت هر ماه در خانه خودشان روضه خوانی کند و نذری بدهد، دخترش که تقریبا با ساقی و ساغر دوست شده بود از آنها خواست حتما در روضه خوانی شرکت کرده و امید داد که حاجت خود را می گیرند و ساقی حافظه اش را به دست می آورد. ساقی به اصرار ساغر وارد خانه همسایه شد و دور سفره کوچک سبز رنگی نشستند.مداح شروع به روضه خوانی و مداحی کرد و همه اشک می ریختند و ساقی فقط نگاه می کرد. ساغرعاجزانه اشک می ریخت و از صاحب سفره شفای خواهرش را می خواست و ضجه می زد، همه همسایه ها هم برای او دعا کردند. ناگهان دل ساقی شکست چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شد شاید چیزی یادش آمد.بعد از اتمام مراسم حال ساقی دیگر دگرگون شده بود و بعد از ماه ها شروع به حرف زدن کرد انگار می خواست خود را خالی کند هفته بعدی ساقی به ساغر گفت مرا به مزار پدر و مادر ببر ساغر هم این کار را کرد و ساقی سر بر خاک پدر و مادر گذاشت و اشک می ریخت و ضجه می زد انگار تازه به یادش آمد چه کسانی را از دست داد ساغر هم پا به پای او می گریست آنقدر اشک ریختند تا هر دو آرام شدند.بعد از مدتی ساقی به اصل خود برمی گشت و دیگر ساقی، ساقی قبلی نبود کم کم خاطراتی یادش می آمد یاد پدر،یاد مادر،یاد حرف هایشان ،یاد اتفاقی که آن روزها افتاد بعدها پلیس اطلاع داد عاملان قتل که یک خانم دو آقا بودند پیدا شدند و قتل خود را اعلام کرده و محکوم به اعدام شدند. آری معجزه رخ می دهد، اگر دعا از ته دل باشد آدم به مراد دل خود می رسد ،اگر دعا از اعماق قلبت باشد معجزه صورت می گیرد.اشک ها را دست کم نگیریم شاید این اشک ها از دل بیرون بیایند شاید ریزش اشک ها راه معجزه از سمت خدا را باز کند شاید اشک ها عامل پاکسازی قلب و روح ما باشد شاید خدا اشک را آفرید تا معجزاتش را به ما نشان دهد

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x