
عشق از دست رفته
عشق را جار بزنید بچه ها ،هیچ وقت عشق را در خود خفه نکنید اگر شما عشقتان را به دست نیاورید کسی دیگر آن را از شما می گیرد” ،این ها را پیرزن محله که نامش ناهید بود و همه او را عمه ناهید صدا می زدند می گفت که همیشه تنها و بی کس بود و غروب ها با عصا به دم در خانه اش می آمد و می نشست و گاهی دختران و پسران نوجوان و جوان به کنارش می آمدند و او هم آنها را نصیحت می کرد.در یکی از این روزها زوج جوانی را دید با حسرت به آنها می نگریست ناگهان بچه ها این صحنه را دیدند که اشک از چشمانش سرازیر شد نسرین دختر زرنگی بود که وابستگی خاصی به عمه ناهید داشت و بیشتر وقتش را با او می گذراند گفت” عمه چه شده ؟ نکنه عاشق شدی” بچه ها همه زدند زیر خنده آه جگرسوز ی از دهان عمه ناهید بیرون آمد انگار در گلویش داشت خفه می شد عمه گفت:” ان شا الله خوشبخت بشن انشا الله این دستان هیچ وقت از هم جدا نشن” همه آمین گفتند. نسرین ادامه داد “عمه چته چرا این قدر ناراحتی؟ چرا مشکی پوشیدی ؟چرا همیشه تنهایی؟ به ما بگو عمه ،”عمه ناهید که هم دنبال راهی می گشت که سفره دلش را خالی کند تکانی خوردانگار زیادی امانت داری کرده در حالی که اشک چشمانش را پاک می کرد گفت “چی رو بگم من؟از کجاش بگم؟ امشب شب عروسی کوهیاره ،کوهیار مثل همیشه خوش تیپ شده بود با این تفاوت که امشب چشمانش برق می زد و از ته دل می خندید انگار به مراد دلش رسیده است نسرین با تعجب گفت کوهیار کیه عمه؟ چرا تو نرفتی پس؟ اشک چشمان عمه ناهیدهر لحظه بیشتر می شد داشت کوهیارش را در لباس دامادی می دید که دست دختر مورد علاقه اش را در دست دارد ناگهان چند بار با غم فراوان و فک لرزیده کوهیار را صدا زد “کوهیار کوهیار”گویی کوهیار در عشق غرق بود و صدایی را نمی شنید عمه به گوشه ای خیره شد و گفت بازم منو ندید بازم صدامو نشنید بچه ها دلداری اش می دادند و در تصوراتشان فکر می کردند عمه خیالاتی شده ولی نمی دانستند غمی در دلش جای داشت که الان درخت کهن سالی شده بود ادامه داد من و مادرم وقتی هشت ساله بودم به محله بهشتی رفتیم و روبروی خونمون خونه کوهیار بود کوهیار دو سال از من بزرگ تر بود غروب ها تمام دخترها و پسرهای محله جمع می شدیم و با هم بازی می کردیم وسطی، هفت سنگ، دزد و پلیس و…وقتی دوازده ساله شدم با دیدن کوهیار تپش قلب و لکنت زبان می گرفتم اول فکر کردم ازش خجالت می کشم ولی کم کم با تعریفات دوستانم فهمیدم بله من عاشق کوهیارم. گفتم هوا هوس بچگیه زودی از بین میره ولی متاسفانه نه تنها از بین نرفت بلکه هر لحظه شدیدتر هم شد چند باری تو حرف ها سعی می کردم بفهمونمش ولی نفهمید شاید فهمید و به روی خود نیاورد آخه کوهیار اصلا به من توجه نمی کرد مرا نمی دید مرا نمی شنید انگار وجود خارجی نداشتم چون او همیشه تو تمام حرف ها و بازی ها حواسش به مهرانه بود.مهرانه دوست صمیمی و همسایه ی بغل دستی ما بود می دیدم که کوهیار برای مهرانه جنگ و دعوا به پا می کرد اگر مهرانه گریه می کرد کوهیار زمین و زمان را از هم می گسست با بزرگ شدنمان دیگر در محل پیچید که مهرانه و کوهیاردل باخته ی هم هستند و عشقی بینشان رد و بدل شد. من اوایل باور نمی کردم ولی بعدها فهمیدم بد هم فهمیدم گریه ی عمه شدت گرفت روزی که مهرانه به نزدم آمد و از اعتراف کردن عشق کوهیار به خودش گفت من سوختم روزی که مهرانه از خواستگاری کردن کوهیار و جواب مثبت دادن آنها به او گفت دیگر من مردم. دیگر من ناهید سابق دختر پر شر و شور و پرهیجان محله نبودم من لال شده بودم مادر بیچاره ام منو پیش بهترین پزشکا برد ولی همه گفتند سالمه هیچ کس نگفت روحش داغونه هیچ کس نگفت این دختر بیچاره عشقش رو به دیگری سپرده مهرانه که دید من گوشه گیر و لال شدم دیگر به نزدم نیامد و با عشقش سرگرم بود و به دنبال زندگی خودش رفت.بعدازظهر یک روز تابستانی زنگ خانه مان را زدند مادرم در را باز کرد و با کارت عروسی برگشت کارت را روی کنسول گذاشت گفت مهرانه بود کارت عروسی اش را آورد تاکید داشت تو حتما باید باشی گفت اگه نیاد من و کوهیار میایم دنبالش تا اسم کوهیار آمد من داد کشیدم آن قدر داد کشیدم که گلویم می سوخت و اشک می ریختم مادرم تازه متوجه شد چه بلایی سر دختر بینوایش اومده بغلم کرد و تمام تلاشش رو کرد تا آرومم کنه گفت هیس آبرویمان رابردی دستش را روی دهانم گذاشت و گفت آرام باش آرام، آرام، خفه ام کرد برای همیشه خفه ام کرد.آخر هفته صدای دست و کل و هورا از خانه همسایه شنیده می شد درسته کوهیارم داماد شد خودم دیدم دست عروس در دستانش بود و وارد کوچه شد خودم با چشمانم دیدم که چگونه با عشق به مهرانه می نگریست خودم دیدم که چطور به او لبخند می زد همان لحظه انگار زنجیری دور گردنم پیچیده شد و راه نفسم را گرفت دنیا دور سرم چرخید و از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم خودم را در بیمارستان دیدم به دستم سرمی وصل بود پرستاری تا دید چشمانم را باز کردم گفت همه را ترساندی دختر حالت خوبه ؟سرم را تکان دادم بعد مادرم را بالای سرم دیدم که خون گریه می کرد چند روزی بیمارستان بودم و بعد از آن مستقیم به خانه مادربزرگم در شهری دیگر رفتم ودیگر به محله بهشتی برنگشتم.خانه را با تمام امکاناتش رها کردیم و رفتیم بعدها مادرم آن را فروخت و توانستیم این جا خانه بخریم مادرم هر کاری که می توانست کرد که آن عشق از سرم بیرون رود دیگر از آن محل و آدم هایش پیش من حرف نمی زد به گمانش تمام خاطرات را آن جا گذاشتم و آمدم و همه را از یاد بردم ولی نفهمید، نفهمید که چرا من هرگز ازدواج نکردم و چرا هر سال روز عروسی کوهیارم لباس مشکی به تن می کنم و عزادار عشق از دست رفته ام هستم عزیزانم هیچ وقت عشقتان را مخفی نکنید جار بزنید شاید من هم اگر زود جار می زدم وبرای عشقم می جنگیدم الان من جای مهرانه
خانم خانه ی کوهیارم بودم.
