عشق خفته

عشق خفته

در روستایی دور افتاده دوخواهر زندگی می کردند به نام های آسیه وآمنه .آنها در سن ۱۵و۱۶ سالگی پدرخودرا براثر بیماری وچند ماه بعد مادرشان را براثر سکته قلبی از دست دادند،حالا دوسه سالی بود که از مرگ پدرومادرشان می گذشت وآن ها برای ادامه تحصیل به شهر آمدند.آسیه که خواهر بزرگتر بود سعی میکرد دل به دل آمنه بدهد وبا او کنار بیاید تا او احساس تنهایی نکند وبه خاطر همین موضوع، آمنه دختری لوس ولجباز شد .بعد چند سالی آسیه درکنکور قبول شد وبا خرسندی وارد دانشگاه شده وآمنه هم سال آخر دبیرستان را می گذراند.آسیه در دانشگاه عاشق پسری مودب وسربه زیربه نام ایمان شد که از قضا در محله آنها زندگی می کرد .آنها هر روز با اتوبوس به دانشگاه می رفتند واین مسیر طولانی را طی می کردند.آسیه عاشق متانت ووقار ایمان شده بود وبخاطر خجالتی بودن نتوانست این موضوع را مطرح کند وحتی با چشمانش نتوانست به او بفهماند که دلباخته اوست، پس سعی کرد این عشق را در دلش خفته نگه دارد وبه سرنوشت بسپارد.

یک روز آمنه درحال برگشت از مدرسه مورد آزار یک موتور سوار قرار گرفت وبا پسر مزاحم درگیر شد ناگهان پسری که از آن مسیر رد می شد این صحنه را دید وبه کمک آمنه شتافت و مزاحم هم پا به فرار گذاشت .پسره به آمنه در جمع کردن وسایلش کمک کرد وآمنه را که خیلی ترسیده بود ومی لرزید تا دم در خانه همراهی کرد .آمنه از شجاعت پسره خوشش آمد وکل مسیر را زیر چشمی نگاهش می کردودوست داشت او را مجدد ببیند.شب ماجرا را برای آسیه تعریف کردوآسیه هم به او گوشزدکرد که بیشتر حواسش به خودش باشدوبهش یادآور شد اگر آن پسره فداکار نبودمعلوم نبود چه اتفاقی بر سرش می آمد.فردای آن روز آمنه درحال خرید از مغازه بود که همان پسروارد مغازه شدآمنه با دیدنش دست وپایش را گم کرد وبه پسره سلام کرد وپسر هم با متانت جواب سلامش را دادوحالش راپرسید.آمنه صورتش مثل لبو سرخ شد وبه لکنت افتادولرزش عجیبی در صدایش شنیده می شد،فهمید که پسره در این مغازه کار می کند .وقتی به خانه رسید خیلی هیجان زده بود وطوریکه از چهره ورفتارش کاملا مشخص بود،آسیه متوجه تغییر او شد وعلت را پرسید وآمنه با شادی گفت که آن پسر را دیده ودرمغازه کار میکندوشروع به تعریف وتمجید از او کرد وگفت که از پسره خوشش می آیدودوست دارد بیشتر با او آشنا شود.آسیه که مشتاق شد آن ناجی ای که دل خواهرش را برده ببیند تصمیم گرفت فردا با خواهر همراه شود.فردا دوخواهر به قصد خرید به سمت مغازه رفتند وآسیه تا چشمش به ایمان افتاد دلش هُرّی ریخت ودست وپایش لرزید .آمنه به خواهر گفت می شناسیش؟آسیه جواب داد هم دانشگاهیم وپسر خیلی خوبیست.آمنه خوشحال شد .هرروز کارش رفتن به مغازه وخرید وصحبت با ایمان بود کم کم ایمان هم از او خوشش آمد ویک روز بهش گفت میخواهد خانوادش وبرای خواستگاری به خانه آنهابفرستد،وقتی این خبر رابه آسیه داد دلش شکست واشک از چشمانش سرازیر شد ولی وقتی شادی خواهر رادید از ته دل خندید وبرایش آرزوی خوشبختی کردواین عشق خفته را در دلش برای همیشه خاموش کرد ودر عروسی باشکوه خواهر سنگ تمام گذاشت.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x