
درد عاشقی

صدای خش خش برگها سکوت کوچه را می شکست وبه کوچه ی بی جان ،روح دوباره می داد.کفش های مشکی واکس زده که روی برگها قرار می گرفت ریتم آهنگ دلنشینی را برای نعیم زنده می کرد ویادآور خاطرات خوشی بود که زمانی دراین محله وکوچه داشت.غرق در فکر و خیالات خود بود که به درِ سفید بزرگی رسیدومکث کرد چشمانش را روی هم گذاشت ویاد آن روزها افتاد که با دخترک این خانه در این کوچه همبازی بود،یاد آدم برفی های سست بنیادی که باهم می ساختند افتاد ،یاد خنده های از ته دلشان.صدای پرنده ها اورا به خود آورد نمی دانست چند ساعت یا چند دقیقه در آن مکان ودرآن حالت مانده بود،یکباره سرش را برگرداند وبه عقب نگاه کرد صدای نسیم را شنید که او را صدا می زد،باخود گفت حتما دیوانه شدم.صدا نزدیک بود ،دوروبرش رانگاه کرد .نعیم!نعیم!طنین این صدا روانی اش می کرد،دستش را به سمت گوشش برد تادیگر صدا را نشنود وبه راه خود محکمتر وتندتر ادامه دادتا به ته کوچه ودرِ کوچک حیاطشان رسیدوبا فشار دست ،در راباز کرد،جلوی در ایستاد وبه پله ها وحیاط پراز گردوخاک وبرگ نگاه کرد،سر را خم کردو از پله های دمِ در ،پایین رفت خانه ی کاهگلیشان غرق در گردوخاک وتار عنکبوت بودبطرف در ورودی خانه رفت وبا لگد در راباز کردتاریکی مطلق همه جا حاکم بود وهمه چیز بهم ریخته بود انگار صدها سال در این مکان موجود زنده ای زندگی نمی کرد.صدای پدرومادرش گوشش را نوازش می داد همه چیز جلوی چشمانش رژه رفتند انگار همین دیروز بود.گردوغبار خانه گلویش را سوزاند واورابه سرفه انداخت به سمت کوچه پا تند کرد وبه سمت مهمانخانه ای که درآنجا مستقر بود رفت.
روز بعد کارشناسی را به سمت خانه آورد تا برایش خانه را بازسازی کند وکار دکور وچیدمان همه را انجام دهد.کار بازسازی چند ماهی طول کشید ونعیم هرروز به سمت خانه ی پدری می رفت تا روند کار راببیند وهروقت هم که به در سفید می رسید صدای نسیم را می شنید ،نعیم!نعیم!بالاخره روز موعود فرا رسید وکار منزل به اتمام رسید وکلید خانه با تمام امکانات را به او دادند.نعیم ایستاد ونظاره کردهمه چیز تغییر کرده بود ،تازه خانه،خانه شده بود.وسیله های کهنه جای خود را به وسایل مدرن دادند،درختان هرس شدند و تنها چیزی که از آن خانه به جا ماند چرخ دستی پدر بود که الان گوشه حیاط بعنوان گلدانی شیک خودنمایی می کرد.خوشحالی وصف ناپذیری کل وجودش را فرا گرفته بود.تا شب روی ایوان نشست وپی در پی سیگار می کشید طوریکه دود فضا را پر کرده بود.سرما تازه به مغز استخوانش نفوذ کرده بودبه داخل خانه رفت وروی تخت دراز کشید .یاد مادرش افتادکه هر روز برایش قصه می گفت واو هم همیشه به مادرش می گفت در تمام قصه هایش باید نسیم هم باشد.مادر لبخندی می زد وسری تکان می داد. با خود قصد کرد که فردا به مزار پدرومادرش که کیلومترها از شهر فاصله داشتند برود.
نعیم مرد چهل ساله ای بود که پدر و مادرش را ۲۸ سال پیش از دست داده بود ودوران کودکیش در این محله بود وهم بازی او هم کسی نبود جز نسیم دخترِ همسایه.نعیم از خانواده فقیری بود که پدرش چرخ دستی داشت وبا آن بافتنی هایی که مادرش می بافت را می فروخت.گاهی فروشش خوب بود وگاهی هم فروشی نداشت.نسیم هم از خانواده متوسط رو به بالایی بودند که پدرش معلم بود آن روز که پدرومادر نعیم براثر تصادف فوت کردند تنها عمویش نعیم را به نزد خود برد وبعد از چند ماه اورا با خود به خارج از کشور برد.آن روز نعیم ونسیم برای اولین بار در آغوش همدیگر خون گریه کردند این جدایی برای هردو سخت بود.نعیم به نسیم دلداری می داد وبه او قول برگشت می داد ولی نسیم در جواب می گفت که مگر تو به من قول ندادی همیشه کنارمی ومراقب منی؟…. روزها وماههای اول برای هردو سخت گذشت ولی کم کم هردو به این وضع عادت کردند وبه زندگی برگشتند ولی هنوز به فکر هم بودند وبرای هم اشک می ریختند.نعیم هم در این مدت هم کار می کرد وهم درس می خواند تا به هدفش رسید وچند بار قصد برگشت به ایران را داشت که عمو مانعش شد ، ولی نسیم بعد از گرفتن دیپلم به اصرار خانواده ازدواج کرد وزندگی خیلی سخت وبدون عشقی را شروع کرد بخاطر فشار عصبی بالا افسرده و گوشه گیر شدومدتها داروها وقرصهایی با دز بالا می خورد وگاهی بستریش می کردند،همسرش هم که وضع را اینگونه دید دیگر طاقت نیاورد و اورا گذاشت ورفت.
پدرومادر بینوایش به او رسیدگی میکردند وغصه می خوردند طوریکه مادرش وقتی بهبودی دراو ندید یک شب تا صبح ضجه زد وصبح روز بعد دیگر چشمانش را باز نکرد،پدر هم که دیگر خسته شده بود روزی که نسیم به پشت بام رفت تا خودش را از بالا پرت کند بدنبالش رفت تا مانع او شود ناگهان خودش از بام به پایین افتاد وسرش به لبه حوض خورد ودر دم جان داد.همسایه ها نسیم را مجدد به تیمارستان بردندودیگر کسی سراغی از او نگرفت… نعیم هرصبح به مطبش در بالا شهر می رفت وشبها هم در کوچه قدم می زد وهر شب صدای نسیم را می شنید که چطور صدایش می زد .ماهها بهمین منوال گذشت تا شبی موجودی در درونش او را وادار کرد که از دیوار بالا رفته وداخل خانه راببیند این کار را کرد وچراغ خانه را روشن دید وسایه ای که این طرف وآن طرف می رفت ترسید وبه پایین پرید وبه سمت خانه دوید .فکرش را مشغول کرده بود آخر کسی در این کوچه دیگر زندگی نمی کرد .فردا صبح زود از خانه بیرون رفت وداخل ماشین نشست وخانه رازیر نظر گرفت ساعت تقریبا ۷ بود که پیرزنی لنگان نان به دست وارد کوچه شد وبه سمت خانه نسیم رفت ودر را باز کرد وداخل شد.نعیم خیالش راحت شد گفت پس آنکه دیشب دیدم همین پیرزن بود وبه محل کارش رفت.غروب زودتر به خانه برگشته بود که سر کوچه رسید دید آن پیرزن در راقفل کرده ورفت نعیم روبروی در سفید ایستاد کسی اورا صدا می زد نعیم بیا !نرو!دوباره از دیوار بالا رفت وسایه زنی را دید در فکر فرو رفت .فردا ساعت ۷ دم درِخانه نسیم ایستاده بود که همان پیرزن آمد نعیم با ادب ونزاکت جلو رفت وخود را همسایه جدید معرفی کرد واز پیرزن پرسید آیا شما ساکن اینجایید؟پیرزن سری تکان داد وگفت :نه پسرم!اینجا منزل آقای رکنی است ومن پرستار دختر بیمارش .تا اسم دختر آمد نعیم به لرزه درآمد وگفت :پرستار نسیم،پیرزن با سر جواب بله داد،نعیم پرسید مشکلش چیست وپیرزن گفت روانیست .نعیم با التماس از پیرزن خواست تا نسیم راببیند پیرزن ابتدا مخالفت کرد وگفت که اجازه چنین کاری را ندارد ولی نعیم به او اطمینان داد که اوضاع نسیم بهتر میشود،پیرزن پذیرفت وباهم وارد خانه شدند.
نعیم تا وارد شد پیرزنی زشت وبی روح را دید که با چشمان بیرون زده اورانگاه می کرد ومی گفت :”این کیه” نعیم با چشمان اشک آلود گفت نسیم!منم نعیم.دوست بچگیهات ،همون کسی که بهت قول داده همیشه مواظبته ،بهت گفتم که برمیگردم .ناگهان نسیم جیغ زد ونعیم رانگاه کرد وساکت شد انگار مادرزادی لال است.نعیم جلو رفت واورا درآغوش گرفت وهردو گریستند.صبح فردا اورا به نزد بهترین پزشک شهر بردوخودش همیشه وهمه جا کنارش بودوزیر نظرش داشت تا بالاخره به یاری خدا علائم بهبودی دراو یافت شد وکم کم دز داروها کمتر شد ونسیم به دوران قبل برگشت .روزی نعیم به رسم خواستگاری حلقه ازدواجی را به سمت نسیم گرفت ونسیم هم این هدیه زیبا را پذیرفت وبوسید همدیگر را در آغوش گرفتندوطوریکه دوست نداشتند این دست ها از هم باز شوند تا مبادا جدایی اتفاق بیفتد.
