معصومیت شریف

معصومیت شریف

صدای مهیبی از جنگل شنیده می شد وشریف با کوله ای که برپشتش بسته بود می دوید تا این مسیر لعنتی زودتر تمام شوددر دل به شوهر عمه ی بداخلاق خود ناسزا می گفت .شریف پسر ۸ ساله ای بود که ۳ سال پیش پدرومادرش را از دست داده بود وجز عمه اش کس وکاری نداشت وعمه هم با اشک والتماس از شوهرش خواهش کرده تا سرپرستی اورا بعهده بگیرند وبهمین دلیل الان در خانه عمه به عنوان غلام حلقه به گوش کار می کردومجبور بود به خاطر یک لقمه غذا ویک سرپناه هرکاری که شوهر عمه بگوید انجام دهد.عمه اشرف زن مهربانی بود که بچه اش نمی شد ودور از چشم شوهر به شریف غذا می داد وبه او محبت می کردوجانش به جان شریف بسته بود،ولی غلام شوهرِ عمه اشرف خیلی بداخلاق وبددهن بودوهمیشه با الفاظ بد عمه را “اجاق کور”وبرادرزاده اش را “نان خور اضافه”خطاب می کرد.

شریف باید هرروز مسیری رااز دل جنگل می رفت تا به آن طرف رودخانه برسد وبه دامهای غلام رسیدگی کند وغروب هم به طرف خانه بیاید وکارهای مربوط به خانه را رسیدگی کند.در زمستان هرشب کار شریف لعن ونفرین بود ،چون جنگل همیشه در آن ساعت تاریک وسیاه بودوصداهای گوناگون به گوشش می رسید ودل شریف فقط به دعاهای عمه خوش بود وصحبتهایی که خودش درخلوت با خدا می کرد.عمه اشرف هر چه با شوهر سنگ دلش صحبت می کردتا شریف را از این کار سنگین عزل کند یا کسی را همراهش برای کمک بفرستد غلام قبول نمی کرد.آن شب با تمام سختی وترسناکی ،شریف به کوچه رسید ودیگر رمقی برای ورود به منزل نداشت.دراین هنگام صدای قهقهه غلام به گوشش رسید ،طبق روال ِهرشب دوستانش جمع شده وبه عیش ونوش مشغول بودند وعمه اشرف بیچاره هم درآشپزخانه به پخت وپز یا پذیرایی از آنها مشغول بود.شریف با ناتوانی به سمت عمه رفت وعمه با دیدن او به آرامی قربون صدقه اش رفت وپیشانیش را بوسید وخدا را به خاطر سلامت رسیدنش شکر کرد وبهش مقداری غذا داد .شریف به آرامی وباخیال راحت غذا را خوردچون می دانست که غلام چند ساعتی مشغول وسرخوش است و او وعمه بیچاره اش از دست کتک وتوهین های او در امانند.

شریف از عمه خواست در مورد گذشته وآینده برایش تعریف کند وعمه هم با چشمان اشک آلود وصدای بغض آلود از پدرومادرش می گفت و او را به آینده ی روشنی امید می دادوقسمتهایی از حرفش که بار غم زیادی داشت آهسته وقسمتهای خوشش را بلندتر بیان می کرد.شریف هر جا که اسمی از پدرومادر مظلومش می آمد ذوق می کردوچشمانش خیس می شد.در دل می گفت:چه می شدالان آنها زنده بودند ودور هم نشسته بودیم وبرای آینده ی من تصمیم می گرفتند،گاهی در دل آرزو میکرد کاش او هم همراه خانواده اش مُرده بود واین همه زجر نمی کشید وحتی به عمه هم این همه عذاب نمی داد .ظهر فردا شریف کوله اش را برداشت واز عمه خداحافظی کردو قدم زنان به سمت جنگل رفت واز رودخانه گذشت وبه دامها رسیدگی کرد وبلند بلند با خود حرف می زدوگاهی خدا را مخاطب قرار می دادوبه او می گفت :”چرا جوابم را نمیدی؟چرا من نمیتونم مثل بقیه بچه ها درس بخوانم؟چرا من نمی توانم یک شب بدون کتک آسوده وراحت بخوابم .آنقدر غرق این گفتگو بود که زمان از دستش رفت و وقتی به خود آمد دید که هوا کاملا تاریک شده وباران شدیدی هم گرفته بود.جنگل کاملا سیاه وتاریک شد وناگهان رعب ووحشتی در دلش افتاد،صدای مهیب جنگل وتاریکی شب چیزهای خوبی به همراه نداشت .درتاریکی شب کورمال کورمال رفت.هرچه رفت به رودخانه نرسید وبه راهش ادامه داد ولی نه صدای آبی شنید ونه پاهایش درنهر آبی فرو رفت.ترس تمام وجودش رافرا گرفته بود.آری راه را گم کرده بود.ترسان ولرزان فقط می دوید ولی به نقطه امنی نمی رسید.صداها هرلحظه نزدیک تر می شدند واین به ترسش می افزود.چند بار داد می کشید وکمک می خواست ولی مگر دراین جنگل انبوه ناجی ای پیدا می شد؟بارش باران هر لحظه شدیدتر وبیشتر می شد .شریف دیگر توانی نداشت به درختی تکیه کردونفس نفس می زد ناگهان سست شد وپاهایش لغزید وزیر درخت افتاد.آنقدر ترس وجودش را فراگرفته بودکه بدنش کاملا یخ کرده بود و دیگر نور چشمانش هرلحظه کمتر می شدانگاری روح از بدنش می خواست جدا شودودرآن لحظه فقط پدرومادر وعمه جانش را می جویید.

آن شب عمه اشرف چشم انتطار ونگران برادرزاده بود هر چه به غلام می گفت غلام نشنیده می گرفت ودرجواب می گفت” بچه است دیگر یا مشغول بازیه یا همانجا خوابش برده بالاخره سروکله اش پیدا می شود”.عمه که از غلام ناامید شده بوددست به دامان خدا شدو اورا به تمام مقدسات قسم می داد تا مویی از سر برادرزاده اش کم نشود .تا صبح درسرمای حیاط راه رفت ودعا کرد ودلشوره عجیبی داشت .آفتاب طلوع کردوظهر شد ومجدد شب شد ولی خبری از شریف نشد که نشد.دیگر عمه طاقت نیاورد و با خود گفت حتما طعمه ی حیوانات وحشی شده وبا گریه وزاری التماس کنان از غلام کمک خواست ولی غلام مشغول وسرمست عیش ونوش خود بود ومی گفت یک نان خور کمتر ،بهتر.قلب اشرف شکست .دست به دامان همسایه ها واهالی محل شد وبا التماس از آن ها کمک خواست .اهالی با مشعل وفانوس وهر چه که در دست داشتند راهی آن جنگل درندشت شدند وبه چند دسته تقسیم شده وهردسته به طرفی رفتند تا بالاخره نزدیکیهای صبح فردا یکی از اهالی روستا جفت پای برهنه وخونمرده ای را پشت درختی تنومند دید وبه سمتش دوید وجنازه ی بی جان وزخمی شریف کودک بینوا که قسمتی از بدنش طعمه ی حیوانات شده بودرا یافت وبا دادوقال همه را خبر کرد .با هزار زحمت وسختی جنازه رابلند کرده وسوار بر اسب به در خانه غلام آوردند وعمه تا جنازه را دید روی آن افتاد وخون می گریست وفریاد می زد “شریف ،عمه جان پاشو.من وپیش پدرومادرت شرمنده نکن “ولی عکس العملی از آن طفل معصوم دیده نشد.انگار خدا درآن شب چهار زانو نشسته بود وبه حرفهای شریف گوش می داد.اشرف که دیگر تحمل این درد وعذاب وغم را نداشت و نمی توانست هضمش کند وناگهان روی دستان اهالی محل افتاد وجان به جان آفرین تسلیم کرد وبه دنبال شریف رفت .غلام هم هاج وواج مانده بود وفقط نگاه می کرد.هریک از اهالی اورا ظالم وقاتل نامیدند ولی دیگر کار از کار گذشته بود وفایده ای نداشت.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x