درس زندگی

درس زندگی

آسمان درحیرت بود وآرام وساکت مردمی را که روی زمین بودند تماشا می کرد.مژده دختری زیبارو وباهوش از خانواده ا ی متوسط ،دوستی به نام نرگس داشت که از خانواده ای فقیر بود وآرزویش این بود که با پسری پولداروثروتمند ازدواج کند تا به رویاهاوآرزوهای محال خود برسد.هرچه مژده با او صحبت می کردنمی توانست اورا قانع کندکه زندگی به پول وسرمایه نیست،مهم آرامش وحال خوب است ولی گوش نرگس بدهکار این حرف ها نبود.

روزی نرگس به خانه مژده آمدواز حرف زدن های پای تلفن مادرمژده متوجه شد که مژده خواستگار دارد،کنجکاو شد وبعد ازپایان تماس از حرفهای خانواده فهمید که داماد خیلی سرمایه دار است واز حسادت نزدیک به ترکیدن بود.تا جایی که وقتی آنها را سرگرم دید خیلی آرام وآهسته خود رابه گوشی رساند وشماره ی تماس گیرنده راگرفت وانگار خیال شومی درذهنش تداعی کردولبخند شیطانی زد.آن روز تا شب با خود کلنجار رفت تا چجوری این خواستگار را ببیند واز آن خود کند.

صبح فردا با دلشوره با آن شماره تماس گرفت وخودرا معرفی کردوخواست آقای خواستگار را حضوری ببیند وخصوصی با او صحبت کند وقرار را در کافه ای دنج گذاشتند.سرساعت مقرر نرگس با لباس شیکی که از مژده به امانت گرفته بود بر سرقرارحاضرشده وسرصحبت از هرجا باز کردند ونرگس به دروغ گفت که مژده عاشق کس دیگریست وراضی به این وصلت نیست وخودش رو یه دوست خیرخواهی جا زد که در حال نصیحت به مژده است و…..آن روز بسیار خودمانی ودلسوزانه با سعید خواستگار پولدار مژده برخورد کرد وشماره هایی بینشان ردوبدل شد وقراره چند دیدار بعدی را گذاشتند شاید فرجی صورت گیرد ودل مژده به این وصلت رضا دهد.همه ی این دیدارها وصحبتها بدون اطلاع مژده بین این دو صورت گرفت واین باعث ارتباط ونزدیکی بین آنها شد.سعید پسر خوش تیپی بودکه ماشین گرانقیمتی داشت ولی یک مشکل بود که سعید اعتیاد داشت ونرگس هیچ مشکلی با این موضوع نداشت چون چشمان او را فقط مال وسرمایه کور کرده بود.بعد از مدتی نرگس از علاقه خود به سعید گفت وسعید که از مژده ناامید شده بودقبول کرد که به خواستگاری نرگس برود آنجا بود که نرگس اعتراف کرد که از خانواده فقیریست بهمین دلیل سعید خیلی اورا تحقیر کرد ولی نرگس التماس کنان از او خواست که تن به ازدواج با او بدهد وگرنه خودش را می کشد وسعید هم درپایان با اکراه پذیرفت.

نرگس هرچه به سعید وابسته تر می شد از آن طرف از مژده فاصله می گرفت وکمتر سراغی از هم می گرفتند.بالاخره آن ازدواج صورت گرفت ونرگس انگارروی ابرها بود چون توانست به پسرمورد علاقه اش برسد .چند سالی به خوبی گذشت ونرگس غرق در پول ونعمت بودوبی خیال از خانه وخانواده ودوستان خود شد ،در مجموع بی خیال از همه چیزطوریکه شدت اعتیاد وورشکستگی سعید را ندیدتا جایی که سعید مجبور شد هرچه داشت ونداشت را ازدست بدهدوبه مرحله کارتن خوابی برسد.نرگس هم که وضعیت را اینگونه دیدبا بچه ای در بغل با شرمندگی به خانه پدرش برگشت وتقاضای طلاق داد.ماهها دچار افسردگی شدوتحت نظر پزشک بودتاکمی حالش به روال قبل برگشت،روزی به اصرار خانواده ،دخترش رابه پارک محل بردتا کمی بازی کند.دخترش درپارک دوستی زیبارو وخوش صحبت پیدا کرد که چهره اش برای نرگس خیلی آشنا بودوبچه ها مشغول بازی بودند که ناگهان مژده به نزد نرگس آمد وبعد از سالیان دراز دو دوست همدیگررادرآغوش گرفتند وگرم گفتگو شدند واز زندگی هم گفتند، مژده با پسری به نام آرش که معلم بود ازدواج کرد زندگی ساده وهمراه با آرامشی داشت وخیلی راضی بود ونرگس هم شرمنده از زندگی خودواز اینکه به حرف مژده گوش نداده بود وزندگی وجوانیش را به خاطر زیاده خواهی خودش از دست داده بود،انگاری لحظه ای حسادت دوباره به مژده، تمام وجودش رادربرگرفته بود.دوست داشت رمز موفقیت مژده رابداند بهمین دلیل خواست دوباره با مژده رفت وآمد کند ووارد خانه وزندگیش شود ولی از آنجا که مژده بسیار باهوش بود به او گفت که همسرم از رفیق بازی ورفت وآمد خوشش نمی آید ومن هم به نظر اواحترام می گذارم چون خشنودی و آرامش همسرم برایم مهمتر از همه چیز است.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x