
تاوان عشق

آفتاب از شرق طلوع کرده بود وبه صورت سوخته وخسته ی بنا وشاگردش می تابید وعرق بر پیشانی آنها نشاند،طوریکه چشمان مجید قدرت باز شدن نداشت ولی با هرسختی آنها راباز نگه می داشت.مجید شاگردبنابود که روی ساختمانی دربالا شهر کار می کردند،روبروی آن ساختمان ،خانه مجللی بود که خانواده ی ثروتمندی درآن زندگی می کردندکه دختری به نام الهه داشتند ومجید عاشق وشیفته ی اوبود.هرروز که ازدور به الهه نگاه می کرد درخیالاتش زندگی سرشار از عشقی رابا اوتصور میکرد.او آنقدر غرق در عشق وخیالات بود که اختلاف طبقاتی را نمی دید.از قضا مجید دخترعمویی به نام مهسا داشت که دل درگرو مجیدداده بودوعاشق مجید بودوهرکاری می کرد تا خود را درچشم مجید بیندازد ودرتصوراتش خودش را با مجید وفرزندان قدونیم قد می دید،درحالیکه مجید بی خبر از این ماجرابود.روزی خواهر مجید “زهرا”که دختر باوقار ومتینی بود به برادراز علاقه مهسا به او گفت و به برادر گفت اگر تو هم به او حسی داری بگو تا زودتر این وصلت سر بگیره ،ولی مجید قبول نکرد وزندگی وآینده ی خودرا فقط با الهه می دید.
بعد از مدتی تصمیم گرفت به خواستگاری الهه برود پس موضوع را با خانواده مطرح کرد آنها ابتدا خوشحال شدند ولی وقتی اطلاعات کافی گرفتند تازه فهمیدند که آن دختر ،دختر آقای صدر، صاحب کارخانه ای است که پدر مجید آنجا بعنوان کارگر مشغول به کار است ومجید عاشق دختر صاحب کارش شده همانجا مخالفت خودرا اعلام کرده چون می دانست آنها چقدر مغرور واز خود راضی هستند ولی گوش مجید بدهکار این حرفها نبود و حرفی راضی وقانعش نمی کرد به راستی که درست می گویند که انسان عاشق کور وکر می شود .چند وقتی به این منوال می گذشت ومجید به هیچ صراطی مستقیم نمی شد وخانواده راتهدید کرد یا الهه یا دیگر هیچوقت تن به ازدواج نمی دهد.خانواده هم وقتی اینهمه اصرار رادیدند بالاخره به خواسته نابه جای مجید تن دادند وحاضر شدند به خواستگاری الهه بروند .پدر بیچاره هر جور بود شماره منزل را از منشی آقای صدر گرفت وبه همسرش داد تا اجازه ورود بگیرد.مادر هم با بی میلی واسترس با منزل آقای صدر تماس گرفت واجازه ورود خواست وآنها هم که بی خبر از همه جا بودند برای سه شب بعد اجازه دادند.این سه روز برای مجید عین سه سال می گذشت واسترس خانواده او هر دقیقه بیشتر می شد چون نمی خواستند غرور پسرشان پایمال شود.
بالاخره شب موعود فرا رسیدوآنها با گل وشیرینی ولباس ساده ی مهمانی به سمت خانه آقای صدر راهی شدند .وقتی زنگ خانه را زدند در با تاخیر چشمگیری باز شد مثل اینکه آقای صدر وخانواده اش تازه پی بردن که خواستگار کیست؟..بهمین دلیل با تحقیر با آنها برخورد کردند،حتی الهه هم حاضر نشد وارد آن جمع شود،آقای صدر به پدرمجید گفت :”فکر نمی کنی که لقمه ای که برای دهانت گرفتی زیادی بزرگ است تو به خودت چطور اجازه دادی که چشم به مال ومنال من داشته باشی وآنها را با تمسخر از خانه بیرون کرد وبه او اعلام کردکه هرچه زودتر استعفایش را بنویسد.
آنها باخواری وذلت به خانه برگشتندومجید نتوانست به چهره ی ناراحت پدرومادرش نگاه کندووارد اتاق خود شد.خواهرش به سمت اتاقش رفت وبه اوگفت از قدیم گفتند کبوتر با کبوتر باز با باز.خوب شد آنها را زودتر شناختی.از این به بعدهم سعی کن دلت را ازبند آن دختر مغرور رها کنی چون تو هنوز کسانی را داری که عاشق تو هستند وبرای دلخوشی وخوشبختی تو حاضرند از جان مایه بگذارند.چشمانت راباز کن ودوروبرت را نگاهی بنداز.مهسا دخترخوب وباوقاری است وعاشق توست ومی تواندخوشبختت کند،چون هم با وضعیت تو و هم با وضعیت خانوادت آشناست،مجید سری تکان داد وبه فکر فرو رفت.بعد از ساعت ها از اتاق بیرون آمده واز پدرومادر عذرخواهی کردودستان پرمحبت آنها را بوسیدوبه خودش ووجدان خود قول داد که فکر الهه را از سر برهاندوآنقدر تلاش کند که مایه تحقیر وسرافکندگی خانواده اش نباشد وکاری کند که تاوان عشق پاکش ذلت وخواری نباشد.
