ناجی

ناجی

رویا از دانشگاه برگشت وحاج موسی اورا به خانه رساند وتادرراباز کرد چندتا کفش در راه پله دید.از حاج موسی پرسید مهمان داریم؟ او بی خبر بود.مهری خانم با صدای ماشین به حیاط آمد وخوشامد گفت.رویا طبق معمول دستانش راباز کردودر آغوش مهری خانم جای گرفت وازاو پرسیدمهمان داریم.مهری خانم با صبوری گفت:”بله دخترم.حاج عمو وسمانه خانم وآقاسلمان اومدند.رویا عصبانی شد وگفت :اینجا چی میخوان ؟چرا راهشون دادین؟مهری خانم اورا دعوت به آرامش کردوگفت :”حرفهای همیشگی . برای خواستگاری از شما اومدند.”مرضیه خانم هرچی میگه آنها قانع نمیشن. رویا :”بیخود می کنند. همین الان میرم وآنها را از خانه بیرون می کنم.من مثل بابا رامین نیستم که گول آنها رابخورم واز زندگی خودم ومحروم کنم”.مهری خانم دستش را گرفت والتماس کنان اورا به خانه خودش برد.پدررویا چندسال پیش بخاطر برادر به زندان رفت والان هم حاج عمو شرط آزادی برادر را ازدواج رویا با سلمان می دید ولی رویا قبول نمی کرد که نمی کرد.

مهری خانم برای رویاشربتی آورد تا خنک وآرام شودودرحال نصیحت کردنش بودکه مهران وارد شد،مهران پسر مهری خانم بود که دوسالی از رویا بزرگتربود وبا رویا باهم بزرگ شدند وبازی می کردندوتکیه گاه رویا بودواز بچگی علاقه وغیرت شدید وخاصی به رویا داشت ووقتی می دید که کسی اورا اذیت می کندقصد جانش را می کرد.رویا با دیدن مهران دلش قرص شد وفهمید پشتوانه محکمی دارد.مهران با دیدن رویا وجودش غرق در عشق شد وبا لحنی آرام وعاشقانه گفت:”چی شده دختر ،بدخواه داری؟؟؟”.رویا خندیدوهمین لبخندش برای مهران بس بود.مهری خانم به هر دودلگرمی داد واواز آرامشی که هردو با دیدن هم می گیرند پی به عشق پنهانشان برد.

صدای مرضیه خانم شنیده می شد  که سراغ رویا را از مهری خانم می گرفت.مهری خانم جواب داداینجاست کمی کار داشتم رویا جون اومد کمکم کنه.مرضیه از او خواست تا رویا به خانه بیاید چون مهمانها منتظرش هستند.رویا غرولندکنان پاشد ومهران علت ناراحتی رویا رو پرسید.مهری خانم ماجرا را تعریف کرد،مهران عصبی شده وگفت نمیخواد بری !من میرم وبیرونشان می کنم.مهری خانم جلوی پسرش وگرفت و قربون صدقش رفت وگفت واسه رویا بد میشه مادر.رویا با بی میلی وارد خانه شد وسلام نچسبی به همه کرد وکنار مادر جای گرفت ،سمانه به نزدش رفت واورا درآغوش گرفت وسلمان هم از ذوق لبخند چندشی نثارش کرد.حاج عمو به اعتراض لب گشودو گفت :”چه بچه ای تربیت کردی مرضیه نمیدونه باید دست بزرگتر را بوسید.رویا با عصبانیت گفت :”مادرم منو خوب تربیت کرده ولی من کسی رو ندیدم که ارزش اون روداشته باشه تا من دستش رو ببوسم.حاج عمو که در جمع خجالت کشید شروع به بدوبیراه گفتن کردو رویا هم با جسارت تمام جواب تمام توهین هایش را داد ودر ورودی را باز کرد وازشان خواست تا خانه را ترک کنند.حاج عمو جلو اومد ودستش را بالا برد تا سیلی محکمی به رویا بزندکه دستش نیمه راه ماند وووقتی رویا سرش را بلند کردچشمش به مهران افتاد که دست حاج عمو را محکم گرفت ودرحالیکه صورتش سرخ شده ورگهای صورتش نمایان بود گفت :”کسی دست روی رویا بلند کنه دستش را می شکنم.

رویا قند در دلش آب شد.سلمان وزنعمو زبانشان بند آمدوراهی شدند.مهران هم دست حاج عمو را ول کردواورابه بیرون هل داد.مهری خانم چنگ برصورتش می زدومی ترسید که بلایی سرپسرش بیاورندیا انها را از خانه بیرون کنند.فردای آن روز رویا بهمراه مهران به زندان برای دیدار پدر رفت وتمام ماجرا را برای پدر تعریف کرد،پدرلبخندملایمی زدواورا تشویق کرد که هرگز تن به این ذلت ندهدو از او خواست تا از مهران صمیمانه تشکر کند وگفت تا مهران هست من غمی ندارم.در راه برگشت رویا پیغام پدر رابه مهران رساندومهران هم شاد شد انگار نورامیدی در دلش روشن گشت.

مهران همان شب با مادروپدرش صحبت کردوازشان خواست که برای خواستگاری رویا برن.مهری خانم اصلا قبول نمی کرد  ومیگفت :”ما کجا ورویا کجا”.ولی مهران دست بردار نبود.صبح که رویا خواست به دانشگاه برود مهران از حاج موسی خواست او رویا را برساند وپدرش هم قبول کرد.در راه مهران با هزار بدبختی با رویا صحبت کردوواز علاقش به او گفت.رویا ساکت مانده بودوفقط نگاه می کردانگار او هم منتظر چنین لحظه ای بود.بعد از تمام شدن حرفهای مهران ،رویا شروع به اشک ریختن کردوخودش نمی دانست اشک شوق است یا غم؟آن شب رویا ماجرا را برای مادرش گفت ومرضیه خانم هم خوشحال شدوگفت کی بهتراز مهران که همیشه حواسش به توئه.دو روز بعد رویا ومادرش برای دیدن پدر رفتند وسرصحبت را با او باز کردند وقضیه را برایش بازگو کردندورامین هم رضایت خودرا اعلام کردوگفت اصلا نگران نظر حاج عمو نباشید وبه من فکر نکنید اگه خودت هم به مهران علاقمندی سریعتر عقد کنید.بعد از برگشت رویا جواب مثبت خودوخانواده اش را به مهران داد وهمان شب مهران با پدرومادرمهربان وزحمتکشش به خواستگاری رویا رفته وانگشتری رو بعنوان نشان تقدیم کردند.صبح فردا هم برای آزمایش وخرید وتدارک عقد راهی شدند.خبر به گوش حاج عمو وخانواده اش رسید وهمان شب سراسیمه به منزل برادر آمد وآنها را تهدید کرد که آرزوی آزادی رامین را به گور خواهند برد.سلمان هم گریه می کردو دست به دامن پدرشد.مهران مجدد آنهارا از خانه بیرون کردوبه آنها گوشزد کردکه اگر باردیگر مزاحم شوند این بار پلیس راخبر می کند.آخرهفته در محضر عقد مختصری انجام داده وباهم به دیدار پدر رفتند.پدر دست رویا رادر دست مهران گذاشت واز مهران قول گرفت تا رویا را خوشبخت کند.

مهران هم به او قول دادبه زودی هرکاری میکندتا اورا آزاد نماید.لبخند رضایت برلبان پدر نشست. وقتی خبرعقد به گوش حاج عمو رسید وکار از کار گذشت از شدت ناراحتی سکته کردو به کما رفت  وبعد از مدتی از دنیا رفت.زنعمو ماند با تنها پسر معلولش ورویا رو مقصر تمام ماجرا می دانست وآنقدر بیقراری کردوفحش وناسزا ونفرین نثارشان کردکه خود راهی بیمارستان شد .مرضیه خانم هم از روی انسانیت سلمان را به خانه خود آورد وبرایش پرستاری گرفت واز او مراقبت می کردطوریکه زنعمو کاملا شرمنده شد.بعد از مدتی وقتی دیدند رامین دیگر شاکی ندارددادگاه حکم آزادی او را دادوبعد از آزادی عروسی مجللی برای رویا ومهران گرفت وزنعمو هم بهبودی وسلامتی خودرا بدست آوردوبا پسرش در این جشن مجلل وباشکوه شرکت کرد وبرای خوشبختی این زوج دعا نمود.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x