
ازدواج اجباری

تمام کوچه را چراغونی کرده بودند.صدای آهنگ کل کوچه راپر کرده بود.صندلی ها به ترتیب ومنظم چیده شده بودند .کم کم مهمانهاهم وارد شدندواز آنها به خوبی پذیرایی می شد.شب عروسی زینب دختر حاج عمران است وتنها کسی که امشب خوشحال نیست خود عروس است.او هیچ علاقه ای به صمد پسر حاج ابراهیم ندارد.صمد تک پسر شرور وقلدر حاج ابراهیم است ودست رو هر دختری می گذاشت بدون چون وچرا همه باید تقدیم می کردند.از قضا چشم صمد فقط زینب را گرفته بودوباید هم جواب مثبت می شنید.زینب دختری کوچک اندام با چهره ای زیبا وچشمان خمارآلود وآهویی بود وصمد هم گول قدوهیکل درشت خود را خورده و یکی از اشرار کوچه بود که همیشه صدای دادوبیدادش کل کوچه را پر می کرد.تمامی همسایه ها واهل کوچه از او می ترسیدند.زینب هم یکی از آنها بود وسعی میکرد جلوی چشمش ظاهر نشود.
زینب در لباس عروس خون گریه می کردآخر کسی به حرف او گوش نمی داد.حاج عمران بهش گفت :”تو باید زن صمد بشی وگرنه اوتمام خانه وزندگیمان رابه آتش می کشدیا حتی بلایی سرتو می آوردوبی آبرویمان می کند.صمد وارد اتاق عروس وبه زینب نزدیک شد .وقتی چشمش به شانه های لرزان زینب افتاد،آهسته ونجواکنان گفت:”گریه نکن دختر حاجی.این بچه بازیا چیه.تودیگه بزرگ شدی.”زینب همچنان به گریه خود ادامه داد که صمد گفت کفری نکن من و زودتر پاشو مهمانها منتظرن.بازوی زینب را گرفت.دختر بیچاره به خود لرزید ،لبخند بر چهره صمد نشست ،او ازینکه می دید همه ازش حساب می برند لذت می برد.
دستمالی به زینب داد وگفت اشکهایت را زود پاک کن وکمی سرخاب سفیداب بمال که چهره بی روحت کمی رنگ بگیره وگرنه همه به من میگن تو به این خوش تیپی این عجوزه را می خواستی چیکار؟بعد بلند خندید.زینب از ترس سریع اشکهاش وپاک کرد وکمی کرم به صورتش مالید وبا او همراه شد.صمد خواست دستانش رابگیردولی زینب مانع شدوباز صمد گفت:”امشب خوب می تازونی دختر حاجی،مواظب باش من وسگ نکنی .از اتاق بیرون آمدندوبه سمت مهمانها رفتند وبه همه خوشامد دادند.زنان همسایه برای زینب دل می سوزاندند ومی گفتند قطعا اگر مادرش زنده بود نمیگذاشت همچنین بلایی سر دخترش بیاید.
وقتی زینب وصمد در جایگاه نشستند عاقد وارد شد وشروع به خطبه خواندن کرد.زینب چند بارخواست نه بگوید ولی به چشمان مظلوم وپر هراس پدرش نگاه می انداخت وبالاخره بعد از چند باری بله آرام وهمراه با بغضی گفت.طوری که خودش هم صدای خودرا نشنید.صمد گفت:”خانم من خیلی خجالتیه وبعد بلند خندید.مهمانها هم پشت سرش خندیدند.خنده های صمد لرزه برتن زینب می انداخت.آخر شب مهمانها عزم رفتن کردندوبرای تازه عروس ودامادش آرزوی خوشبختی کردند.صمد خیلی خوشحال وسرحال بودولی زینب لبخند کم جانی بر لب داشت وجز تشکر چیزی بر زبان نمی آورد.وقتی همه مهمانها رفتندصمد هم دست تازه عروس را گرفته وبه سمت خانه رفت.اودرطبقه زیرین خانه پدرش زندگی میکرد.قبل از ازدواج این خانه پاتوق دوستان شرورش بود وبعد از ازدواج هم همانجا را انتخاب کرد.پاهای زینب لحظه ی ورود به خانه می لرزید این لرزش خیلی محسوس بود طوریکه صمد هم دید ولی حرفی نزد.
آن شب با تمام سختی هایش صبح شد.مادر صمدبه سمت خانه پسرش رفت تا آنها رابرای صبحانه بیدار کندهرچه به در کوبید صدایی نشنید.صمد غرق درخواب شیرین بود ولی زینب درگوشه ای گریان زانوی غم بغل کرده بود وتوان برخاستن وباز کردن در را نداشت.او خیلی خجالت می کشید.یاد دوستانش می افتاد که چقدر بعد ازدواج ملیح تر می شدند.اوحتی حاضر نبود خودش را درآینه ببیند ولی درد وسوزش زیر چشمانش،نشان از کبودی عمیق می داد.مادر صمد وقتی صدایی نشنید بی خیال شد وبرگشت.حاج ابراهیم به او گفت:”جوونا روراحت بذار.بذار خوب استراحت کنندواز فرصتها لذت ببرند”.
نزدیکای ظهر صمد بیدارشد وزینب را کنارش ندید،تا از روی تخت برخاست چشمش به زینب بی حال وبی رمق افتاد.چند بار صدایش زد چون جوابی نشنید فکر کرد که خواب خواب است.دوشی گرفته ولباسش را پوشید ولقمه ای برای خود گرفت ودردهان گذاشت واز خانه بیرون رفت.چند ساعتی در کنار دوستان شرورش بودوبرای ناهار برگشت .وقتی در را باز کرد زینب را با رنگ ورویی زرد وچشمان کبود افتاده در گوشه خانه دیدصدایش زد چون جوابی نشنید تکانش داد وحرکتی ندید وترسید ومادرش را صدا زد.مادر با عجله از پله ها پایین آمد وزینب را مثل جنازه ای بی جان دید.با پسرش دعوا افتاد وگفت چه بلایی سرش آوردی؟جواب خانواده اش را چی بدیم؟آبرویمان را بردی.صمد از ترس سرخ شده بود وداد می زد ساکت شو!ساکت شو!
مادر بیچاره مقداری آب روی صورت زینب پاشید وکمی آب قند درست کرد ودر دهانش ریخت وآرام برصورتش می زد وصدایش می کرد.زینب چشمانش را به آرامی باز کرد وفقط نگاه می کرد.انگار می خواست بداند که کجاست.مادر صمد گفت خوبی دخترم !زینب جان نگرانمون کردی .زینب که تازه متوجه ماجراشد خجالت کشید وخواست خودش را جمع وجورکند نتوانست واحساس ضعف ودرد وبیحالی می کرد.مادر صمد متوجه قضیه شد وسریع از پله ها بالا رفت ومقداری غذا وشربت در سینی گذاشت برای او آورد.صمد روبروی زینب نشسته بودوبه چشمان آهویی او که الان زیرش کبودشده بود نگاه کردوشرمی وجودش را فراگرفت.یاد شب قبل افتاد که مثل یک حیوان وحشی به جان دختر افتاده واوراسیاه وکبود کرد.
مادرش غذارا آهسته در دهان زینب می گذاشت وبه او دلگرمی می داد که دعوا چاشنی زندگی است و….گاهی به حرف خود می خندید وگاهی هم با دستان چروکیده اش اشک را از گوشه چشمش پاک می کرد،مثل اینکه یاد خاطرات بد گذشته می افتاد.صمد که حوصلش سر رفت به سمت خانه مادر رفت تا غذایی بخورد وجانی گیرد.زینب هم که کمی حالش جا آمد از مادرشوهر تشکر کردوبرخاست وسمت حمام رفت تا دوشی بگیرد.بعد از حمام دوباره درد وبی حالی به سراغش آمدبنابراین روی تخت دراز کشید وچشمانش را بست تا کمی آرام گیرد.پدرومادر صمد هم ازین فرصت استفاده کرده ونصیحتش کردند که این دختر امانت است ومواظبش باشد
تا چشمان زینب کمی گرم شد وجود کسی را درکنارش احساس کرد.چشمان خود را با بی حالی وبه آرامی باز کردوصمد رادیدکه به او زل زده وبا چشمانش از او معذرت خواهی می کندودستان خودرابه سمت چشمان وصورت زینب می بردوآرام به چشمانش کشیدوآهسته گفت:”دخترحاجی حلالم کن”.زینب فقط نگاهش کردودردل به خود گفت:”آیا می شودروزی من عاشق این مرد شوم.در فکروخیال غرق بودکه صمد ادامه داد بخواب خودم مواظبت هستم.ازاین به بعد نمی گذارم آب در دلت تکان بخورد.زینب لبخند کمرنگی زدوچشمانش را آهسته بست در حالیکه صمد آرام آرام موهایش را نوازش می کرد.اینجا جایی است که آدم هرچقدر بزرگ وشرور وقلدر باشد درمقابل عشق پاک زانو می زند.