
بازی زندگی

آلارم گوشی به صدا درآمد سیما دستانش را از زیرپتو بیرون آورده وآلارم را قطع کردودوباره خوابید.یک ربعی نگذشته بود که دوباره آلارم به صدا دراومد واین بار سیما غرولند کنان پتو را کنار زد ومثل هرروز با فحش وبد وبیراه بیدارشد.ازروزی که همسرش شاهین فوت کرده تمام مسئولیت زندگی به گردن او افتاده ومجبور بودسرکار هم برود تا بتواند از پس خرج زندگی بربیاید.سیما دختریکی از سهامداران شرکت بود که با شاهین که خودش از سهامداران بود ازدواج می کند.از ابتدای بچگی زندگی رویایی ومجللی داشت وهیچوقت عادت نداشت کاری را خودش انجام دهدوهمیشه دوروبرش پربودن از آدمها که او فقط دستور می داد.اودرسن ۱۷ سالگی با شاهین ازدواج می کندو۱۰ سال هم زندگی عاشقانه داشتندطوری که همه به او غبطه می خوردند وگاهی آنقدرمغرور می شدوبه همه توهین میکردکه همه خدمتکارهااز دستش دلخور می شدند ولی از ترس اینکه مبادا از کارشان بیکارشوندفقط سکوت می کردند.
سیما به سمت اتاق دخترش رفت واوراصدازد.ضحا دختر ۵ ساله ای بود که باید صبح زود بیدار می شدکه وقتی مادرش به محل کار می رود اوراباخود به مهد برده تا خیالش از بابت او راحت شود.پدرسیماسلمان خان که بخاطر فروپاشی و ورشکستگی مرموزانه ی شرکت بطور ناگهانی سکته کرده بود از دنیا رفت وشاهین هم پیگیرقضیه ورشکستگی شرکت شد که حضور دستهای نامرئی راحس کردووقتی سرنخی بدست آورد وخواست به پلیس اطلاع دهد در راه مورد ترور قرار گرفت ودر دم جان داد.تمام سرمایه ی پدروهمسر سیما درهمین شرکت بود که دیگرورشکست شد وسیما ماندودختر ۵ساله ای که باید به تنهایی اورابزرگ می کرد.طلبکارها یکی بعدازدیگری گاهی تنها ،گاهی گروهی ،گاهی با پلیس به دم درخانه می امدندوطلبشان را می خواستندسیما مجبورشد خانه ای را که در آن زندگی میکرد بفروشدوبه طلبکارها داده ومقداری رابرای رهن خانه کوچک در پایین شهربدهد.لباس وطرز برخورد سیمابه این افرادنمی خوردولی مجبور بود آنجا زندگی کند ودر یک کارخانه بسته بندی به کار مشغول شود.حقوقش زیاد نبود ولی از هیچی بهتر بود.رئیس کارخانه”آقای اکبری”وقتی فهمید که سیما بیوه است از هرموقعیت استفاده میکرد وبه او پیشنهاد صیغه شدن می داد.مادرسیما هم وقتی او بچه بود طلاق گرفت وبه خارج از کشور رفته وپدراو مجددبا یک خانم نا مناسبی ازدواج کرده بود که او هم دو بچه داشت وبعد از فوت پدرسیما تمام اموال همسر را گرفته وبا فرزندانش عازم خارج از کشور شده اند.سیما صبح ها تا غروب درکارخانه بسته بندی کار میکرد واز غروب هم به خانه پیرزن همسایه می رفت وبرایش غذا درست میکرد وشب خسته وکوفته سرروی بالش نگذاشته به خواب عمیقی می رفت.دیگر وقت نداشت حتی با ضحا بازی کندویا اسباب بازی جدید برایش بخرد.این موضوع ناراحتش می کردولی چاره ای جز تحمل نداشت.
سیما هرروز مورد توجه آقای اکبری وبعضی کارگران قرار می گرفت که اورا مانند طعمه می دیدندولی ترس خودرا فروکش می کردوکم نمی آورد واجازه هیچ نوع برخوردی رابه آنها نمی داد.از کارگاه بسته بندی وآدمهای چشم چران به خانه پیرزن پناه می بردکه پیرزن نصیحتش کرد واز او خواست ازدواج کند تااز نگاهها درامان باشد.ضحا این موضوع راشنیدواز آن روز لجبازی اش بیشترشدودوست نداشت مادر راتنها بگذارد.لجبازی اش طوری بود که حتی مهد هم دیگر نرفت ونگذاشت مادرهم چندروزی به محل کارش برود.آقای اکبری رئیس کارخانه باسیما تماس گرفت و علت نیامدنش راپرسیدوسیما به دروغ گفت ضحا کمی بیمار است.آقای اکبری گفت:”اگر بامن راه بیای من ماهانه تامینت میکنم ونیازی نیست که کار کنی ودرخانه ات بشین وخانمی کن ولی سیما گوشش بدهکاراین حرفها نبود وتلفن راقطع کرد.
پیرزن همسایه که سیما را مثل دختر نداشته اش دوست می داشت اورا نصیحت میکردوبه او میگفت که باید ازدواج کنی وبه زندگیت سروسامان بدهی ولی سیما،ضحا،را بهانه میکرد وحرفی نمی زد شاید داشت تاوان کارهایش را پس می داد.پسر پیرزن ،آقا داوود که درشهرستان زندگی می کردوماهانه به مادرش سر می زدآخر هرماه مقداری پول بابت حقوق به حساب سیما می زد.

حالا که سیما دیگر کارخانه نمی رفت از صبح با ضحا به خانه پیرزن همسایه می رفتندوگاهی شبها هم کنارش می ماندند.پیرزن به اوگفت:”بهتره با صاحبخانه صحبت کنی وپول رهن راپس بگیری ووسایلت را به خانه من بیاوری تاباهم زندگی کنیم ولی سیما قبول نمی کرد. پیرزن همین یک پسررا داشت که او هم ازدواج کرده بودودرشهرستان زندگی می کردوبه خاطر مشکل اعصاب همسرش نتوانستندبچه دار شوند.هرروز آقای اکبری زنگ میزد وسیما راتهدید به اخراج می کرد.روزی که در منزل پیرزن بودند وآقا داوود هم برای دیدن مادرش آمده بودچند باری آقای اکبری زنگ می زد وسیما قطع می کرد.آقا داوود کنجکاو شد وبه طور محترمانه پرسید:کسی مزاحم شما می شود؟مادر کامل همه چیز را برای پسرش تعریف کرد.آقا داوودخوب به حرفها گوش داد ودرپایان گفت اگر اجازه بدین این بارمن جواب بدهم.نیم ساعتی گذشت وگوشی سیما زنگ خورد ودوباره آقای اکبری بود.آقا داوود جواب داد.آقای اکبری وقتی صدای مرد راشنید گفت ببخشید اشتباه گرفتم.آقا داوودگفت:نه آقا اشتباه نگرفتید.آقای اکبری:شماآقا داوود:من همسر سیما خانم هستم .همسر!بله مشکلی هست.اقای اکبری ترسید وعذر خواهی کردوقطع کرد.از آن روز به بعد می ترسید به سیما زنگ بزند.آقا داوود هم چندروزی بود که پول رهن خانه سیما را گرفت ووسایل سیما رابه خانه ی مادرش آورد وگفت خیالم اینجوری راحت تره.دراین مدت که آقا داوود اینجا بود ضحا بی نهایت به او وابسته شد وباهم بازی می کردند وبه پارک می رفتند.ضحا گاهی پدر صدایش می زد وداوود وسیما سرخ می شدند وسرشان را پایین می گذاشتند.بعد از چند مدتی آقا داوودخواست به شهرستان برگردد درلحظه خداحافظی دستان ضحا دور گردن آقا داوود بود واشک می ریخت.سیما با زحمت فراوان توانست دستان ضحا راباز کند وداوود اشک چشمان ضحا راپاک کردوبه اوقول داد خیلی زود برمی گردد.