نور امید

نور امید

کریم خان یکی از بزرگان روستا وخان زاده ای بود که رعیت زیادی برایش کار می کردند وخدم وحشم بسیاری داشت ولی هیچ امیدی به زندگی نداشت. چون سالها بود ازدواج کرده بود واین ازدواج ثمره ای نداشت وهمسرش نمی توانست بارداری راتحمل کند وبچه درشکمش سقط می شد.چند باری باردار شده بود وچون سقطهای متعدد داشت پزشک او ا منع کرد که دیگر باردار نشودو به خواست خدا تن در دهد.
شبی از روستای مجاورصدای جشن وپایکوبی شنیده می شد،همه در تکاپو بودند ببینند چه چیزی باعث شادی مردمان روستا شده جوانی را به سمت روستای مجاور فرستادندوجوان بعد از نیم ساعتی با شتاب وخندان برگشت وگفت پسر ایرج میرزا پدرشده واین سروصدا بخاطر این نوزاد است.کریم خان متعجب شدوگفت “چه خبرخوبی!ان شالله مبارک است.ولی مگر امکان دارد که این بچه زاییده عروسش باشدچون سالهای قبل ایرج میرزا ناراحت بود که فرزندش هیچوقت نمی تواندپدرشود وآرزو ی پدرشدن رابه گور می برد،چون همسرش بارداری خوبی ندارد وبچه درشکم سقط می شود.
جوان گفت:”بله ارباب خودم دیدم که داد می زدند زائو آمدوروی سرش گل ونقل می ریختند.”
کریم خان دیگر صحبت راجایز ندانست وادامه نداد ولی در فکر بود.

چندروز بعد دستورداد طبق ها وهدایایی همراه با گوسفندی رابه نشانه چشم روشنی آماده کنندو با چندتن ازبزرگان روستا به سمت روستای مجاور رفتند.
ایرج میرزا وخانواده اش با روی باز از آنها استقبال کردند ووقتی چشم رو شنی ها راتقدیم کردند ایرج میرزا تشکر بسیاری کردوحال همسر کریم خان را جویا شد .کریم خان دستی روی سرش کشیدوبا ناراحتی گفت:”اوضاع خوبی ندارد وبسیار کم حرف وگوشه گیر شده واختلال رفتاری پیدا کرده.”
ایرج میرزا متاسف شدوبرایش آرزوی سلامتی وحال خوب کرد.
موقع بازگشت ،ایرج میرزا ،کریم خان را به کناری کشید وگفت:”خدابزرگ است خودتان را اذیت نکنیدوناامید نباشید.”
کریم خان:”چگونه ناامید نباشیم وقتی دکترها جوابمان کردند.”
ایرج میرزا:”دکترها جواب کردند خدا که جوابت نکرده مَرد.
کریم خان سری تکان داد وحرفی نزد.
ایرج میرزا ادامه داد:”میدونم سخته من همه اینها رو تجربه کردم چون دکترها پسروعروسم را ناامید کرده بودند ولی من امیدم به خدا بود.تا اینکه شبی خواب دیدم که نور سبزی به سمتم می آید و به من می گوید به مرادت می رسی به من اعتماد کن.

فردا صبح در مزرعه بودم که کارگرم به من گفت که باید خواهرم رابه شهر نزد فردی به نام سید نعمت که درمسجدی دور افتاده زندگی می کند ببرم.به اوگفتم مشکل خواهرت چیست؟
گفت :فرزندش نمی شودوزندگیشان نزدیک است ازهم بپاشد.
گفتم :”جوان دقت کن ووارد خرافات نشو
جوابم داد:ما این هم امتحان می کنیم ضرری نداره
بعد از مدتی اورا دیدم ‌که خبر بارداری خواهرش را به من داد.
من هم آدرس آن پیرمرد را گرفته وعروس وپسرم را به آنجا بردم.

درمسجدی دورافتاده در شهری غریب آرام وبی صدا زندگی می کرد.وقتی عروس وپسرم رادیدبه آنها گفت شب تاصبح درمسجد بمانیدوصبح ازبرگ درخت داخل حیاط مسجد دمنوشی درست کردوبه آنها دادتا بخورندوگفت بچه به بغل به نزدم بیایید.ماهم قرار است به زودی نوزاد را به نزدش ببریم.شماهم به آنجا بروید شاید علاج کارتان دست اوباشد.
کریم خان کمی مردد بود وگفت اینهمه دارو اثر نکردچطور برگ درخت اثر می کند.
ایرج میرزا جواب داد:”خدابخواهدمی شود کفر نگو وامیدت به خدا باشد.
کریم خان به روستای خودبرگشت وماجرا راباهمسرش درمیان گذاشت.حمیرا ابتداقبول نکرد وگفت اینها همه خرافات ودروغ است ومن دیگر تحمل شکست را ندارم ولی ‌‌کریم خان اصرار زیاد نمود تا بالاخره حمیرا رضایت خودرا اعلام کردوباهم به شهر رفتند،به همان آدرسی که ایرج میرزا داده بود.

سید نعمت با ردایی سبز درحال عبادت بود وکریم خان و زنش به نزدش رسیدند وخلوص نیت اورادر عبادت دیدند.وقتی ازعبادت برخاست نگاهی به چهره ی آنها کردوگفت:”خیلی وقته منتظرتان هستم.من شما را درخوابم دیدم.آن دومتعجب شدند وبعد پیرمرد سرصندوق رفت وپارچه ای سبز ومعطر بیرون آورد وبه حمیرا دادواز اوخواست آن را دور شکم خود ببندد وهیچوقت از خود دور نکند.دمنوش معطری هم آورد وآیاتی بر آنها خواندوبه آنها داد تا بخورند.آن دو با شک و تردید خوردند.بعد پیرمرد شروع کرد به صحبت کردن ودستش را روی سرآنها گذاشت وعبارات قرانی برآنها خواند.به آنها ظرف آبی دادو به حمیرا گفت هر روز از این آب چشمه بنوش وبر شکمت بمال.
کریم خان وهمسرش از او اجازه گرفتند وشب رادر مسجد ماندند وبه عبادت وراز ونیاز پرداختند.صبح بعد از نماز راهی روستای خود شدند.
حمیرا دیگر غمگین نبود انگار نورامیدی دردلش روشن شده بود.
کریم خان هم که همسرش را اینگونه می دید خوشحال بودولی ته دلش کمی می ترسید که این بارهم ناامید شود.

چند ماه بعد سرگیجه وتهوع وبیحالی به سراغ حمیرا آمد طبیبان زیادی آوردند وهمه نظرشان بر بارداری او بود.کریم خان وحمیرا می گریستندوترسی دروجودشان قرارداشت که نکند دوباره موارد قبلی تکرار شود.پارچه سبز همچنان دور شکم حمیرا بود وهرروز مقداری آب میخورد وبه شکمش می مالید.
کریم خان با ذوق فراوان به سمت مسجد پیرمرد رفت وخبر خوش رابه او داد.پیرمرد خوشحال شد ودستانش را روبه آسمان بلند کردوخدارو شکر گفت.او به کریم قول داد این بچه سالم وسلامت وتنومند به دنیا می آید.
کریم خان پیام پیرمرد را به حمیرا رساند واوراشاد کردوهردو در دل توکل برخدا کردند.
ماههاپشت سرهم می گذشت وحمیرا روزها رابا کوچولوی خود صحبت می کردوبرایش لباسهای رنگارنگ می بافت ولحظه شماری می کردتا او را در آغوش بگیرد.
کریم خان هم امیدش به زندگی بیشتر شد وبه کارهایش با حوصله رسیدگی می کرد.
شبی در اوج خواب با صدای ناله حمیرا بیدار شد،دردهای حمیرا شروع شده بود،سریع قابله راخبر کردندوتا رسید دست به کار شد‌.
حمیرا از درد داخل خانه داد می کشید وکریم خان بیرون اتاق گریه میکردوخدارا صدا می زد.تا اینکه صدای گریه بچه به گوش رسید.

کریم خان دو زانو روی زمین افتاد وسر به سجده بردوخدارا جانانه شکر کرد.بعد از مدتی قابله بیرون آمد وپسر قوی وتنومندی را درآغوش کریم خان گذاشت وگفت حمیرا منتظراست بچه را درآغوشت ببیند.
کریم خان از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید وبچه به بغل نزد حمیرا رفت وپیشانی اورابوسید وگفت:”این بچه نامش یزدان است به شکر نعمتی که خدا به ما داده .


دستورداد هفت شبانه روز جشن وپایکوبی بگیرند.
کل خانه وروستا پراز هیاهو وشور وشوق شد.صبح فردا همه ی اهل روستا با صدای دهل وساز بیدار شدند ویزدان را داخل پارچه ای سبز رنگ دیدند که مانند خورشیدی تابان می درخشید.
این هست رسم عاشقی با خدا

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x