
نادیا

ده ،نه،هشت،هفت،شش،پنج،چهار،سه،دو یک. این اولین تولد نادیا درنبود پدرومادرش بود . سال گذشته روبه یاد آورد که پدرومادرش در ویلای شمال چه جشن باشکوهی برایش گرفتندوچقدر همگی شادوخندان بودند.نادیا غرق در افکار خود بود که دوباره شمارش آغاز شد واین بار نگین دخترعموی هم سنش تلنگری بر بازویش زد وبعد که شمارش به پایان رسید نادیا دختر ده ساله ی یتیم چشمان غمبارش را گشود وشمع را فوت کرد وهمگی برایش کف زدند وهورا کشیدند.امادریغ از یک لبخند که روی لبان نادیا بیفتد.سال گذشته بعد از تولدش پدرومادروخانواده پدریش همگی شادوخندان از جاده شمال به سمت تهران راهی شدند که ماشین پدرش به خاطر سرعت بالا با سنگی برخورد کردوتصادف شدیدی رخ دادوباعث شد هردو در دَم جان دادندوازآنجا که نادیا درماشین عمو بهنام بود وشاهد ماجرا جان سالم به در برد.
از آن زمان تا الان که حدود یکسال می گذرد نادیا در خانه ی عمویش بهنام وخانواده ی او زندگی می کرد.
بهنام یک دختر هم سن نادیا دارد که نامش نگین است ویک پسر به نام نیما که چند سالی از نگین ونادیا بزرگتر است و از روزی که نادیا وارد خانه آنها شده ومورد محبت خانوادش قرار گرفته به طرز عجیبی به نادیا حسادت می کردوسر لجبازی با او داشت.
سارا زن عمو بهنام زنِ بسیار مهربانی است که مانند یک مادر حواسش به نادیاست وسعی می کند جای خالی مادر را بر ایش پر کند وهمیشه اورابرای گردش به سینما وفروشگاه وشهربازی می برد تا حدودی از غم نهفته نادیا بکاهد.
نادیا دختر سرزنده وبازیگوش سالهای قبل نیست بلکه او الان دختری غمگین ومنزوی شده که حتی لبخند هم نمی زند وهیچ چیزی نمی تواند خوشحالش کند.گردش های روزانه،خریدهای آنچنانی،کافه،رستوران،شهربازی و…
آخر هیچ چیز برای فرزند جای خالی پدرومادرش را پر نمی کند.نوبت به کادوها رسیدعموبهنام گردنبندطلایی با پلاک از عکس پدرومادر نادیا را دور گردن ظریف نادیا قرار دادونادیا بادیدن عکس اشک از چشمانش سرازیر شد.زنعمو سارا هم یک گوشی برای نادیای عزیزش خریدونگین وبقیه هم به ترتیب کادوهای خودشان را دادند
ولی هیچکدام به اندازه کادوی عمو بهنام دلش را قرص نکرد.یکسره دستش روی پلاک گردنبندش بود ومحکم آن را به سینه خود می فشرد واحساس قدرت به او دست می داد.فکر میکرد آنهادر این لحظه درکنار او هستند،قطعا هم که چنین بود.
پدرومادر اگر جسمشان هم نباشدولی روحشان همیشه همراه وهم قدم فرزندانشان است وآنها را نظاره می کنند واز شادیشان شاد واز غمشان غمگین می شوند.
شب بعد از پذیرایی کامل،مهمانها عزم رفتن کردند واین اولین باری بود که نادیا دوست داشت تولدش زودتر تمام شودتا او به اتاق خود رفته وطبق هرشب باپدرومادرش در خفا صحبت کندواز آنهاگله وشکایت نماید واشک بریزد.بالاخره لحظه موعود فرا رسیدو اوبعد از تشکراز زنعموی مهربانش به اتاق خود رفت وشروع به گریستن کرد وهق هق می زد.بقیه هم پشت دراتاق خواب مثل هرشب با او همراهی می کردندولی چون دکتر نادیا به آنها اجازه ورود ندادبه حرف دکتر عمل میکردندو وارد نمی شدند.
برنامه ی روزانه ی آنها این بودصبح ها نادیا ونگین وسارا باهم صبحانه می خوردندویک روز درمیان بچه ها به باشگاه وکلاس موسیقی می رفتندوغروبها هم باهم به
گردش وتفریح می پرداختند وشب ها را با فیلم وبازیهای متعدد تا آخر شب سپری میکردند تا لحظات شاد وهیجانی برای نادیا داشته باشند.
چند سالی این روند ادامه داشت ودراین مدت بقیه فامیلهای نزدیک مثل خاله ها ودایی وعمه ودوعموی دیگر نادیا خواستند اورا به خانه خود ببرند که بهنام وهمسرش قبول نکردند ومثل فرزند خود به نادیا وابسته بودند.
نادیا ونگین دیگر بزرگ شده بودند وهردو میخواستندوارد دنیای جدید دانشگاه شوند.
آنها هردو در رشته دندان پزشکی شیراز قبول شده بودندونگین ذوق شدیدی داشت ولی نادیا باز هم کمبود پدرومادر را حس می کرد.
دوست داشت در این لحظات کنارش بودند وحمایتش می کردند.
ناگفته نماند عمو بهنام وزنعمو سارا کم هم نگذاشتند وهمراهیشان کردند وبرایشان خوابگاه ووسایل مورد نیاز را تهیه کردند وحدود دوهفته ای کنارشان بودند وخوب به همه چیز سروسامان دادندوخیالشان که راحت شد آنها را با دنیای جدیدشان تنها گذاشتندوبه تهران برگشتند.
نیما هم خدمت سربازی را تمام کرده بود ودنبال شغل مناسبی در تهران می گشت که پدرش از او خواست که اگر خودش تمایل دارد در شرکت او بعنوان حسابدار جدید مشغول شود واو هم قبول کرد.
دوره دانشگاه خوب وبدش هم چنان می گذشت ودیگر نادیا آن دختر منزوی نبود بلکه او عزمش را جزم کرد تا دختر قوی وشادی از خود بسازد تا بتواند به آرمانهایش برسد.بهنام و زنش هم هرماه به دیدنشان می رفتند وبا آنها وقت میگذراندند ووسایل مورد نیازشان را تهیه می کردند.
نادیا آنقدر دلبسته ووابسته ی شیراز شد که دوست نداشت به تهران برگردد تصمیم گرفت بعد از اتمام دوره دانشجویی خود مطبی شخصی در شیراز بزند وقصدش را باعمو وزن عمو درمیان گذاشت وآنها که دوست نداشتند مخالفتی هم نکردند واز او خواستند خوب فکر کند وبعد تصمیم بگیرد.
.
۲۰ خردادتولد سارا بود ونادیا ونگین از یکماه قبل دنبال کادو وکارهای تولد برای سارا بودند ونادیا بالاخره یک تابلو فرش مجلل وگران قیمت را برای سارای عزیزش مناسب دید وخرید وراهی تهران شدند وسارای مهربان و زحمتکش را که دیگر موهایش به جوگندمی می رفت را سوپرایز کردوتولد باشکوهی برایش گرفت ودر پایان دستان مهربان زنعمو مادر دوم خود را بوسید واز او بخاطر تمامی زحماتش سپاسگزاری کرد وهدیه خود را تقدیم کرد وهمگی دست زدند.
نیما از این حرکت نادیا خوشش نیامد ودر دل می گفت :”این دختر چقدر چاپلوس وحقه بازه”وحرص می خورد،کم کم به سمتش رفت وچند تیکه به او انداخت ومسخره اش کردتا ناراحتش کند ولی از آنجا که نادیا تغییر کرده بود وبه خودش قول داده بود جلوی او ایستاد ولبخندی به چهره ی اخموی نیما زد.
نیما غرق چشمان براقش شد ودردلش احساسی بوجود آمد که تا الان حسش نکرده بود وخیره به نادیا ماند .تا الان نادیا را اینقدر زیبا وتودل برو ندیده بود.
شب تولد سپری شدوچندروزی نادیا ونگین درکنار خانواده ماندند وخوش میگذراندند وتا حرف رفتن می شد همگی تغییر رفتار رادر نیما می دیدند ولی علت را نمی دانستند.وقتی نادیا تصمیم قطعی خود برای ماندن درشیراز وزدن مطب را اعلام کردمخالف سرسخت نیما بود.همه تعجب کردند واز او علت ودلیل مخالفت را می پرسیدند واو فقط سکوت میکرد وهمه فکر می کردند مثل قبل سرلجبازی با نادیا را دارد.ولی ایندفعه لجبازی نبود بلکه عشق بود آن هم عشق یک طرفه.
نیما نفهمید چگونه وچطور این عشق بوجود آمد ویک لبخند چه کرد با او.
بالاخره دوره های دندان پزشکی به پایان رسید وبرخلاف میل نیما بهنام وهمسرش در شیراز مطبی زیبا برای نادیا افتتاح کردند.
نادیا با اصرار ،نگین را همراه خان اده راهی تهران کرد وتنها خود زندگی جدیدی راشروع کرد،درست است که ابتدا سخت بودولی کم کم عادت کردولذت می برد.
در تهران هم نگین مطبی برای خود راه انداختند و هر شب با نادیا تصویری میگرفت وکل اتفاقهای روز را برای هم تعریف میکردندومی خندیدند.
ولی نیما این طرف فقط صدای نادیا را می شنید ودر دلش هیاهویی عجیب برپا بود.این عشق را مخفی وزنده در دلش نگه داشت
وتقدیرش را به زمان سپرده بود شاید زمان همه چیز را تغییر دهدوبه نفع او کند…
