
عاقبتِ خوب

مش رمضون کشاورز زحمتکش روستا بودکه درمزارع مردم کار می کردودودختردم بخت داشت .زندگی به سختی می گذشت ودخترانش به قالیبافی وگلیم بافی می پرداختندتا درمخارج خانه به پدرومادرکمک کنند.
روزی که مش رمضون برای آبیاری مزارع می رفت، در راه پسر ارشد نادرخان” نریمان” را دید که با چندتن دعوا افتاده وبه آنها ناسزامی گفت.
نادرخان بزرگ روستا بود وبرای خودش بروبیایی داشت.او۳ پسرو۱دخترداشت که فقط نریمان با اودر روستا زندگی میکرد وبقیه درشهر بودند. مش رمضون از دور داد وبیداد آنها راشنید ودید آنها دور نریمان حلقه زده واورا می زدند.پیرمرد همینطورکه به سمتشان می دوید داد می زد از خدا بی خبرا ولش کنید.در این لحظه یکی از آنها چاقویش را بیرون آورده و درشانه وران نریمان فروکرده ونریمان دادی کشید وخون آلود برزمین افتاد وآنها هم پا به فرار گذاشتند.
مش رمضون به سختی خودش را به نریمان رساندواو را خونین وناتوان یافت .سریع محل ضربات را با شال کمرش محکم بست ونریمان سنگین وزن را باهرزحمتی بود بر دوشش گذاشت وراهی روستا شد.
مش رمضون بعد از ساعتی باهزاران سختی به منزل نادرخان رسید ودررا هل داد وکمک خواست.نگهبان خانه داد زد چه خبرته؟وقتی نریمان را خون آلود دید فریادی زد ویا خدایی گفت و نریمان را روی تخت گوشه حیاط گذاشتند که کاملا بیهوش بود.نگهبان پزشک رو خبر کرد.مش رمضون گوشه ای افتاد وتوان هیچ حرکت وحتی حرفی نداشت. نادرخان نگران بالای سر فرزندش آمد وباصدای بلند داد می کشید :”کی جرات کرده این بلا رو سرپسرم بیاره.پدرومادرش رو به عزایش می نشونم.”درهمین حین سمت مش رمضون رفت ویقه اورا گرفت وداد زد”بگو کی اینکارو کرد.تومیدونی نه.تو دیدی آره.”مش رمضون نای حرف زدن نداشت ونفس نفس می زد.نادرخان دستانش رابه دور گردن پیرمرد گذاشت وفشار میداد ،خون جلوی چشمانش روگرفته بود ورگهایش متورم شده واشک چشم وآب بینی اش کل صورتش را فرا گرفته بود وداد می زد “کار خودت بوده حتما تو همچین غلطی کردی”پیرمرد به سرفه افتادونفسش بالا نمی آمد وبا هرزوری بود فقط گفت:”نه والا،نه ارباب”.
نگهبانان با سختی توانستند دستان نادرخان را ازدور گردن مش رمضون جدا کنند تا آن بدبخت نفس راحتی بکشد.نادرخان گوشه ای افتاد وخون گریه میکرد.پزشک وارد حیاط شد ونزد نریمان بیهوش آمدودستور داد تا لباسش را به آرامی وبا احتیاط درآورند وشروع به پاک کردن خون از محل جراحت کرد وبا داروهای خود سعی کردجای جراحت راخوب آغشته کندوبعد پانسمان کرد وهمینطور به شیرین پرستار مادر نریمان داروهایی داد تا سروقت به نریمان بخورانند.بهشون یادآوری کرد که باید کاملا تحت کنترل ومراقبت باشد واحتمال داردتب شدیدی هم بکند.شیرین سری تکان داد.پزشک به سمت نادرخان رفت وبه او هم آرامبخشی تزریق کرد.

خیلی سخت است پدری فرزندش را اینگونه ببیند.پزشک وقتی مش رمضون ودیدبه آرامی اورابلند کردوپشتش را کمی ماساژداد واز نگهبانان خواست به او مقداری غذا وآب دهندتا انرژی رفته به او بازگردد.نگهبانان هم همینکارو کردند ودکتر اعلام کرداگر مورد اورژانسی بود حتما به او خبر کنندوبعد رفت.نادر خان بخاطر آرام بخش به خواب رفت ومش رمضون وقتی دید هواروبه تاریکی است وخودش هم حالش کمی سرجایش آمده ،عزم رفتن کرد ولی نگهبانان به او گفتند نباید جایی برود تا قضیه کاملا مشخص شود.مش رمضون هرچه اتفاق افتادودیده بود تعریف کردولی آنها گفتندتا نادرخان اجازه ندهد ما نمی توانیم.مش رمضون هاج وواج مانده بود.چندسال قبل برسر آب روستا با نادرخان نزاع سختی کرد ونادرخان هم از آنجا سردشمنی با او پیداکرد والان هم فکر می کرد مش رمضون به خاطر کینه ی قبلی سر پسرش این بلا رو آورده.غافل از آنکه اگر مش رمضون نبودجنازه نریمان را الان باید به خاک می سپرد.هوا کاملا تاریک شد ولی نادرخان هنوز بیدار نشده بود.دارو دراو تاثیر فوق العاده ای گذاشته بود.
مش رمضون به نگهبان گفت الان خانواده ام نگرانم شدند.باید زودتر برم ولی آنها مانع شدند وگفتند ما رشید و که فرزند یکی از نگهبانان است رو میفرستیم تا به آنها اطلاع بده.
آن طرف درخانه مش رمضون صدای شیون دختران وهمسرش می آمد هزاران فکروخیال درسرشان بود از اینکه تا به حال از مزرعه برنگشته .وقتی رشید به منزل آنها رسید وماجرا راتعریف کرد ترس آنها صدبرابر شد وگفتند این دفعه صددرصدنادرخان اورا خواهد کشت.نزدیکای صبح بود که نادرخان چشم باز کردومش رمضون وچندتن از نگهبانان را بالای سرنریمان دید که کل بدنش رو با حوله ودستمال هایی پوشانده بودند.بله همانطور که دکتر گفته بود نریمان تب شدیدی داشت وهذیان می گفت.نادرخان خودش رابالای سرپسرش رساند وضجه می زد وخدا راصدا می زد تا پسرش راخوب کند.بعد از تب شدید ناگهان لرز ی شدید اندام نریمان رادربرگرفت.مش رمضون پتویی کلفت روی سروبدن اوکشید ودرحال دعا ونیایش بود.نادرخان آرام به او گفت چطور دلت اومد اینکارو باهاش بکنی.پسرمن هنوز جوان وخام بود.مش رمضون وقتی نادرخان وآرام دید شروع به تعریف اتفاق کردوقسم یاد کردکه خودش کینه وکدورتی از هیچکدام بردل ندارد واصلا کار او نبوده است.نادرخان نمی توانست باور کند پس سکوت کرد وبه نریمان خیره ماند.بعد از ساعتها نریمان دوباره تب ولرز شدیدی کرد وعرق سردی به پیشانی اش نشست. نادرخان دوباره داد می کشید وخدا رو صدا می زد واز او طلب کمک می کرد.مش رمضون هم سرسجاده نشسته بود ودستانش رابالا آورده بود.اندکی بعد دختر وهمسر مش رمضون به جلوی منزل نادرخان آمدند واجازه ورود خواستند واجازه صادرشد.
وقتی وارد شدند و مش رمضون را دیدند اورادرآغوش گرفتندوگریستندوبه دست وپای نادرخان افتادندتا از گناه او بگذرد ولی نادرخان اصلا گوشش بدهکار این حرفها نبود وعقلش کار نمی کرد.آنها درمنزل نادرخان ماندند ودرهمه کارها کمک می کردند.شب دوباره حال نریمان بد شد وهمه دست به دعا نشستند ورشید دکتر راخبر کرد وبه بالای سر او آمده بود وسعی می کردبا داروهای قوی اورا آرام کند.تا صبح طول کشید تا نریمان آرام شودوهمه خدارو شکر کردند ودکتر اطمینان داد که حال او رو به بهبودی است.
چندساعتی گذشته بودکه نریمان چشمانش را گشود همه جا تار بود
درتاریکیها فرشته ای زیبا رو دید که به او لبخندی زد وسپس فرار کرد.ناگهان دورش شلوغ شد وهمه می خندیدند وخداروشکر میکردند. نور چشمانش کم کم برگشت و
دنبال آن فرشته زیبا می گشت تا ناگهان گوشه اتاق اورایافت.سعی کرد با تمام دردش به او لبخند کمرنگی بزند.
نادرخان پرسید:”پسرم کی این بلا رو سرت آورده”
نریمان خواست تکونی بخوره که دردی وجودش رافراگرفته وآه بلندی کشید.
پدر اورا از حرکت بازداشت واز او خواست بگوید چه کسی این کاروکرد؟
نریمان چشمانش راروی هم فشرد وانگار می خواست چیزی را به خاطر بیاورد.دوروز بهمین منوال گذشت وحال نریمان رو به بهبودی بود تا روز سوم وقتی نادرخان سوال تکراریش را پرسید،نریمان گفت” کریم”.نادرخان با تعجب گفت کریم پسرناصر.کریم برادرزاده نادرخان بود واز بچگی چون نریمان در نازونعمت بود به او غبطه می خورد وهمیشه سعی داشت به او ضربه ای بزند.نادرخان دستور داد تا اورا بیاورند وبه سزای اعمالش برسانند.غافل از اینکه کریم وهم دستانش همان روز از روستا فرار کردند وناپدید شدند.
نریمان از مش رمضون تشکر کرده وبه پدرش گفت اگر این مرد زحمتکش نبودقطعا اورا کشته بودند.
نادرخان روبروی مش رمضون قرار گرفت ودستش را روی شانه او گذاشت واز اوتشکروطلب بخشش کرد.مش رمضون هم دستان او رابا مهربانی فشاردادواجازه خواست حالا که حال نریمان بهتراست وحقیقت را فهمیدندبه آنها اجازه خروج بدهند.
نادرخان کمی فکرکردوبرای جبران زحمات وقدردانی مقداری پول درجیب مش رمضون گذاشت وبه او پیشنهاد کار درمزرعه خودش را داد وهمینطور از او خواست که همسرودخترانش به امور خانه اش رسیدگی کنند.مش رمضون ابتدا ممانعت کردولی وقتی اصرار نادرخان را دید سکوت کرد ودستانش رابه نشانه چسم بر دیدگانش گذاشت.
حال نریمان هم هرروز با بهتروبهتر می شد وامور خانه ومزرعه بخوبی پیش می رفت .تا جایی که مش رمضون زحمت کش دست راست نادرخان وبرادر او شدوبا صداقت به کارها ووظایفش می رسید.
دراین میان لبخندهای نریمان به فرشته زیباروهرروز پررنگ وپررنگتر میشد تا جایی که همه پی به دلدادگیش بردند ….