بهارِ وصال

بهارِ وصال

خورشید جسورانه از پنجره وارد اتاق شد و همه جا را روشن کرد نورش مستقیم به چشمان زیبای زهرا می خورد واو مثل هر صبح غرولندکنان بیدارشد وتختش رامرتب کردواز اتاق بیرون آمد ومادر را صدا زد.زهره خانم از آشپزخانه جواب داد :جانم اینجام.
زهراشروع به شکایت کردکه مگه نگفتم پرده اتاقم را کنار نده ،چشام کورشده.زهره خانم هم شروع به قربون صدقه رفتن یکی یکدونه اش کرد.انگار که بچه ای دوساله بودومیز را برایش چیدوزهرا هم صبحانه مفصلی خورد.گوشی رو برداشت تا وارد مجازی بشه.مادرگفت:”باید چمدونات وجمع کنی قراره یک مسافرت جانانه بریم”.زهرا با تعجب گفت:”بازم مسافرت .خسته شدیم “.مادر:”این مسافرت فرق داره هااا.گروهیه وقراره با دایی آرش وخاله مهتاب به ویلای شمال بریم وخیلی خوش میگذره.
تا اسم خاله مهتاب اومد زهرا ذوق عجیبی کردوگفت:”موافقم”.چه مسافرتی بشه این.سریع به اتاقش رفت وشروع به جمع کردن وسایلش کرد.خیلی ذوق داشت.به سحر دخترِ خاله مهتاب پیام دادو گفت:”چه خوب که فردا می بینمت”.سحرهم درپاسخ نوشت؛برای دیدنت لحظه شماری می کنم.

زهرا دختری شادومهربون با قدی متوسط ومو وابروی طلایی وچشمان زیبای عسلی بود که چند ماهی وارد ۱۷ سالگی شد وسحردختری عجول وشروشور با قدی بلند ومو وابروی مشکی وچشمان خرمایی که فقط ۴ ماه از زهرا بزرگتر بود.آن دو بی نهایت به هم وابسته بودندومثل دوخواهرباهم رفتار می کردند.
البته خاله مهتاب همیشه زهرا رو عروس خود می نامید.
پسرخاله مهتاب سامیارپسر ۲۰ ساله ی دانشجوی پزشکی بود واو هم زهرا رو دوست داشت وبعنوان همسر مورد تاییدش بود.
سحر درادامه نوشت “کاش فقط دو خانواده بودیم و خانواده دایی آرش نمی آمدند چون دختر دایی آرش،سروین،عاشق سامیار بود.به زهرا حسادت می کرد وهمیشه می خواست خودش را همسر سامیار بداند .
زهرا درجوابش چنین گفت:”چه خوب که آنها هم می آیند وبیشتر خوش می گذرد.”
خلاصه صبح فردا همه ی خانواده ها از جلوی خانه آماده حرکت بودند که سحر از خاله زهره خواست تا زهرا داخل ماشین آنها بشیند.زهره خانم وآقا حمیدپدرزهرا قبول کردند وزهرا داخل ماشین خاله مهتاب وآقا سعید شوهر خاله مهتاب نشست وباهم به راه افتادند.سروین دختر قد کوتاه و اخمو شاهد این ماجرا بود خیلی عصبی شد وحرص می خوردودر دل به سحر بخاطر این پیشنهادش فحش می داد ،دلش می خواست خودش جای زهرا الان آنجا بود  وبیشتر وقتش را با سامیار می گذراند.آنها بعد از ساعتها خوش گذرونی بالاخره به ویلایشان درشمال رسیدند .آب وهوای عالی ودرختان سرسبز وصدای پرندگان نشانه ای از بهاری باشکوه بود.همه از ماشینهای خود پیاده وچمدان بدست وارد ویلا شدند .حاج قاسم نگهبان ویلا که مرد خوش مشربی بودبه همراه خانمش سکینه خاتون با شنیدن سروصدا به سمت آنها دویدند و خوشامد گویی کردند وکمکشان کردند تا وسایل را جابه جا کنند.بعد از جابه جا شدن سکینه خاتون میز عصرونه را چید وهمه دور میز قرار گرفتندوبا گپ وگفت عصرونه جانانه ای خوردند که حسابی در این آب وهوا چسبید و قرارشد کمی استراحت کنندتا خستگی راه از تن‌شان خارج شود.

هرکس در گوشه ای قرار گرفت ودراز کشیدوخوابید وزهرا هم با سحر به اتاقش رفت وتا چشمانشان را بستند به خواب عمیقی رفتند.در این میان فقط سامیاروسروین بیدار بودند.
سامیار چون عاشق این مناظر وآب وهوا بود مشغول گردش در باغ شد وزیر لب آوازی می خواند وخودش وزهرا را با چند بچه در باغ تصور می کرد.سروین هم که همیشه وهمه جا اورا زیرنظر داشت وقتی دید سامیار به طرف باغ می رود او هم از طرف دیگر وارد باغ شد وروی تاب بزرگ که آن طرف باغ بود نشست وبرای خودش با صدای بلندآواز می خواند تاجلب توجه کند.سامیارآهسته آهسته به این طرف باغ رسیده بود وسروین را روی تاب دید که سخت مشغول است خواست راهش را کج کند و برود که ناگهان سروین متوجه حضور او شد واز اوخواست تاروی تاب بنشیند وبا اوهمراهی کند.
سامیار هم ناچارا قبول کرد ووقتی نشست سروین هر لحظه به او نزدیکتر می شد تا جایی که به او کاملا چسبید.درمورد همه چیز صحبت می‌کرد تا مدت هم نشینی طولانی تر شودو صمیمیت بین آن ها بیشتر گردد.کمی بعد گوشی را از جیبش بیرون آورد واین لحظات زیبا ورویایی را برای خودش ثبت کرد و سامیار هم بی خبر از همه جا همراهیش می‌کرد.

بعد از مدتی سامیار هم اعلام خستگی کرد.به اتاق رفت تا بتواند راحت بخوابد.سروین هم با شوروشوق مضاعف به اتاق خانمها رفت وتوحال وهوای جدیدش غرق بود تا خوابش ببرد.برای شام همه دورمیز جمع شدند وزهرا ، سروین را کنار سامیار دید،سحر چون از افکار پلید سروین باخبربود حسابی عصبانی شد چند چشم غره به او و سامیار رفت.بعدشام همه دور تلویزیون مشغول تماشای فیلم بودند که سروین عکسهای خودش وسامیار را به زهرا وسحر نشان دادوطوری وانمود کرد که سامیار به او ابراز علاقه کرده.زهرا در دل کمی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد اما سحر در اوج عصبانیت سامیار رابه کناری کشاندو به او غرید.سامیار هرکاری کرد تا به او بفهماند که چنین چیزی نیست قبول نکرد وگفت خودم همه چیز را دیدم وزهرا هم متوجه عشق شما شده.سامیار یکه ای خورد وبه فکر فرو رفت.

برای خواب وقتی زهرا به اتاقش رفت به این فکر کردکه اگه سامیار واقعا عاشق اوست چرابه او توجهی نمی‌کند وحتی تا الان ابراز علاقه ای نکرده و ثانیه ای وقتش را با او نگذرانده ،حتما او واقعا عاشق سروین است.
بعد چون دلی مهربان داشت برایشان آرزوی خوشبختی کرد.تا خواست لباسش را عوض کند در اتاق به صدا درآمدوایستاد وگفت بیا تو.فکر میکرد کسی که پشت دره،سحره..ناگهان در باز شد وسامیار درچارچوب در نمایان شد درحالیکه سرش پایین بود به اوگفت:”از دست من ناراحت نباش.من کاربدی نکردم من سروین رو مثل خواهرم سحر می دانم وچون از من درخواست کرد منم نمی خواستم ناراحتش کنم پس با او همراهی کردم .من خبر نداشتم خیالات برش میداره.
زهرا گفت:مهم نیست خودت را اذیت نکن .شب بخیر
سامیار:”سامیار با تندی ادامه داد:”یعنی چی مهم نیست یعنی تو هیچ حسی به من نداری؟”
زهرا سکوت کرد.
سامیار:”ولی تو برای من خیلی عزیزی ومن همیشه به فکرتم.”
زهرا بازم سکوت کرد.آخر تا الان هیچوقت سامیار با او اینقدر راحت حرف نمی زد وهیچوقت حتی باهم تنها هم نبودند وهیچ اثری از عشق وعلاقه را در ظاهر سامیار نسبت به خودش ندیده بود.بهمین خاطر سرخ شد وسرش راپایین انداخت.

سامیار وقتی سکوتش را دید از فرصت استفاده کرد وگفت:”دوست دارم نظرت و درمورد خودم بدونم ؟”
زهرا نمی دانست چه بگوید آیا سکوت کند وسامیار برود یا جواب دهد وخجالت بکشد .دوراهی بدی بود.سامیار گفت منتظر جوابت هستم. زهرا نگاهی همراه با عشق ولبخند به سامیار کردوسامیار هم فهمید ولبخند زد وبیرون رفته ودررا بست.
زهرا تا صبح نتوانست بخوابد وکنار پنجره رفت وباغ را تماشا کرد تا الان به چشمش این باغ اینقدر زیبا نیامده بود.بالاخره رسید لحظه ای که آرزویش را در دل داشت.آن طرف باغ سامیار مثل دیوانه ها نشسته بود وبه پنجره اتاق زهرا چشم دوخت.تا صبح آن دو چشم از هم برنداشتند.
چه خوب است عشق دو طرفه باشد وآدم را به اوج جنون برساند.
نزدیکیهای ظهر زهرا با شنیدن سروصدای زیاد بیدارشد واز اتاق بیرون اومد .همه رو آشفته دید
نگران شد از سحر علت وپرسید
وسحر هم جواب داد سروین از حال رفته وبه بیمارستان بردنش
زهرا نگران‌تر شد که سحر گفت نگران نباش الان بهتره ودارن میارنش.
زهرا گفت :قرار بود امروز به دریا بریم سحر گفت:”بی خیال بابا.”بذار برای همیشه بیهوش باشه
زهرا:”توچقدربدی سحر”
سحر:”آخه من میدونم علت بیهوشیش چیه؟

زهرا:”چیه به منم بگو
سحر:”امروز سرمیز صبحانه سامیار برادر رشید من از زهرا دختر زیبای خاندان خواستگاری کرده وبه همه اعلام کرده که بی نهایت عاشق ودلباخته اوست.
زهرا دهانش از تعجب باز مانده بود ونزدیک بود سکته کند.
زهرا:”سرمیزصبحانه،چرا من نبودم پس،چرا بیدارم نکردی”
سحر:”هرکاری کردم بیدار نشدی انگاری چند سالی نخوابیده بودی”
زهرا خندید یادش اومد تا صبح پشت پنجره داشت سامیار ونظاره می کرد.پس خنده اش شدیدتر شد وبا ذوق پرسید خانوادم چی گفتند.
سحر جواب دادهمه چیز را به خود تو سپردند.
زهراوسحر دراوج خوشحالی همدیگر را درآغوش گرفتند واز اتاق بیرون رفتند.
هرکس چهره ی بشاش زهرا رو می دید شاهد عمق شادی اش می شد وبا لبخند به او تبریک می گفتند وبرایش آرزوی سفید بختی می کردند.
سحر با اجازه خانواده ها دستان زهرا رو گرفت واورا به باغ و روی تاب بزرگ جایی که سامیار نشسته ومنتظر بود برد وکنار او نشاند وبه آنها گفت اینقدر باهم حرف بزنید تا جبران اینهمه سال‌ بشود.
آنها هردو از ته دل خندیدند به راستی که این بهار با بقیه بهارها فرق داشت.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x