عشق دوطرفه :

عشق دوطرفه :

صبح آرام تابستانی بود.خورشید درآسمان صاف بالاآمده بود وهنوزقطرات شبنم برچهره درختان وگلها می درخشید.طبق هرروز حاج علی به سمت حجره خود روان شد.وقتی دید شاگردش هنوز نیامده مشغول بازکردن حجره خودشدوزیرلب دعا وذکر می گفت.شاگرد حاج علی “رسول”که از خانواده نیمه متوسط که پدرش شاگردبنا ومادرش خانه داربودچندروزی بود که حالش دگرگون بودوحوصله کاری را نداشت.آخر به گوشش رسیده بودکه لاله خانم دختر حاج علی حجره دار بزرگ خواستگارپولداری دارد و همه خانواده راضی به این وصلت هستندوفقط لاله خانم مخالف این ماجراست.چون لاله به دور از چشم خانواده دل درگرو عشق پسری مودب وخجالتی وسربه زیرکه شاگردحجره پدرش بود داده.برادرزاده لاله که پسری شیطون وبازیگوش اما زیرک بود این خبرها را به گوش رسول رسانده بود.رسول با ناراحتی و بی حوصلگی وارد حجره شد.به حاج علی سلام کردومشغول تی کشیدن بودکه حاج علی علت دیرآمدن وبی حوصلگی را پرسید ورسول جوابی نداد.حاج علی باخودش فکرکرده شاید این پسر مشکل خانوادگی یا مالی داردکه اینگونه دگرگون شده.بهمین دلیل از او خواست دوتا چای بیاورد وباهم صحبت کنند.رسول به سمت آشپزخانه رفت تاچای آماده کند وحاج علی هم مقداری پول درجیبش گذاشت تا به او بدهد.

وقتی چای آماده شدرسول دوچای دبش ومقداری نبات درسینی گذاشت وبه کنارحاج علی آمدوسینی را روی میز گذاشت ومنتظر ماندتاحاج علی به اواجازه نشستن بدهد.حاج علی بامهربانی ولبخند به اوگفت:بشین پسرم.رسول باخجالت نشست وحاج علی شروع کرد ازخانواده او پرسیدن ورسول با ادب خاصی که همیشه داشت جواب می داد حاج علی بعداز سوال وپرسش وحرف زدن فهمید که مشکل رسول خانواده نیست ،درست است که از خانواده متوسط بودند ولی خانواده  شاد ومحترمی بودند.از دقایق زندگی نهایت استفاده را می کردند وبرای همدیگر احترام فراوانی قائل بودند.حاج علی صحبت را به مسائل مالی کشاندتا بفهمه مشکل از کجاست ودرنهایت از پاسخهای رسول فهمید که درست است که زندگی به سختی می گذردولی مشکل مالی هم ندارندوخداروشکر درصحت وسلامت مشغول کاروزندگی خود هستند.حاجی وقتی دید چیزی دستگیرش نشدگفت :شاید این پسر خجالت بکشد ونتواندبه من به راحتی بگوید ،پس مقدارپولی که درجیبش بودرادرجیب رسول گذاشت.رسول با چهره ای سرخ خواست مانع شوداما حاج علی قبول نکرد.رسول با شرمندگی گفت:حاج علی لطفا این مقدار را از حقوق من کم کن.حاجی لبخندی زد وگفت:”برو پسرم،برو به کارت برس”.رسول با ناراحتی برخاست.ازاینکه نتوانست حرف دلش را بزند ناراحت بودوازدست خودش عصبانی.حاج علی دفتر دستک های خودش را درآورده بود ومشغول حساب وکتاب بود که رسول دید آقایی با سرووضع شیک و وارسته ‌که معلوم بود از خانواده ثروتمندی است از ماشین گرانقیمت خود پیاده شده ووارد حجره شد وبا صدای رسایی سلام کردو حاجی وقتی سرش رابلند کرد،بادیدن آن مرد با روی گشاده برخاست وبه سمت او رفت وشروع به روبوسی کرد.رسول کنجکاو شدوزیرچشمی آنها را می پایید که حاج علی با صدای بلند گفت:”رسول چای بیاور”.رسول سریع دواستکان چای ریخت ودرسینی گذاشت وبه سمت آنها آمدوبعد از سلام چای راتعارف کردومردچایی راگرفت و تشکر کرد.رسول چای را روی میز حاجی گذاشت ورفت وپشت دیوار ایستادوبازیرکی به تک تک حرکات آنها نگاه می کردوحاج علی وآن مردشروع کردن از زمین وزمان ووضع بازار و..صحبت کردن، تا حرف ِ لاله خانم شد.رسول دست وپایش لرزید وعرق سرد بر پیشانی اش نشست.تازه فهمیداین مرد کیست؟حاج علی هرچه آن مرد می گفت سرش پایین بودو گوش می داد  وگاهی سرش راهم تکان می داد.انگارمتوجه موضوعی نمی شد.گاهی مشتری می آمدومی رفت وحرف ها نیمه کاره می ماندوحاج علی از رسول می خواست تا مشتریها را راه بیاندازد.ولی رسول اگردرظاهر با مشتری صحبت می کرد  ولی قلب وذهنش آنجا پیش حاج علی وآن مرد بود.بعد از رفتن مشتریها رسول پشت دیوار می رفت تا ادامه صحبت‌ها را بشنود.آن مرد گفت:”خیلی عجله داردومنتظر جواب قطعی است”.وحاج علی هم سکوت اختیار کرده بود.بعد از یکساعت آن مرد برخاست واجازه رفتن خواست که حاج علی از او زمان خواست وگفت که جواب را به او اطلاع می دهند.

  • مردهم با خوشرویی قبول کردورفت.حاج علی تلفن رابرداشت وبامنزل تماس گرفت و به حاج خانم گفت که به لاله بگوفقط دوروز مهلت دارد.مثل اینکه حاج خانم قبول کرده بودکه حاج علی زود گوشی را قطع کرد.به ادامه ی حساب کتابش پرداخت.رسول هم درحال جمع کردن استکانها وتمیزکردن میز بودکه بی اختیار پرسید:حاج علی این آقا کی بود؟حاجی با تعجب به او نگاه کردچون بار اولیه تواین چندسال که شاگردش بوداینقدرکنجکاو شده ومی پرسید.باهمین تعجب جواب دادپسر آقای رستگار فروشنده بزرگ عتیقه جات بودند پسری متشخص وآقا.رسول سرش و تکان داد.با دلشوره سمت آشپزخانه رفت.باخود زمزمه کرد اون کجا ومن کجا؟آیا حاج علی ولاله خانم او را رد کرده ومن آس وپاس را می‌پسندند.
  • رسول نمی دانست دل با آدم چه کارها که نمی کند.دل جایی به کمین می نشیندوعقل رابا آن همه ابهت به زمین می اندازد.
  • رسول همینطور باخود مشغول بگو مگو بود که چندباری که حاجی صدایش زد را نشنید این امرباعث شد حاج علی به سمتش بیاید وروی شانه ی او بزند بگوید رسول کجایی؟باکی دعوا داری؟
  • رسول دستپاچه شد وبه تته پته افتادوحاج علی به او برگه ای دادکه روی آن مایحتاج خانه رانوشته بود.از او خواست برود واینها را تهیه کند وبه منزلش ببرد رسول چشمی گفت وبه راه افتاد.
  • در راه همش باخود حرف می زد واز دست زندگی شاکی بود ووقتی همه چیزرا خریده به سمت خانه حاج علی راه افتاد ودر دل دعا می کرد که مثل چندبار قبل لاله خانم را ببیند وبه خودش قول داد اگر او رادید حرف دلش را به او بگوید.نمی دانست چه طور وچه زمانی به کوچه حاج علی رسیدو به زور پاهایش را کشید وتا دم درخونه حاج علی رفت وزنگ را زد.ناگهان صدای آرامی گفت:کیه؟
  • رسول این صدا راخوب می شناخت .صدای لاله خانم بود.دوباره پرسیدکیه؟رسول انگار لال شده بودونتوانست جواب دهد‌.
  • هرکاری می کرد انگار صدا در گلویش خفه شده بود وبیرون نمی آمد.ناگهان درباز شد ونوه حاج علی ،احسان،دم  در حاضر شد.رسول وسایل را نشان داد وگفت که حاجی فرستاده.احسان هم احمد آقای باغبون راصدا زد وگفت :بیا وسایل را ببر.
  • وقتی در بسته شد رسول هاج وواج ایستاده بود وبه خود ناسزا می گفت.به خودفهماند که چقدر بی عرضه وناتوان است.باهمان عصبانیت وارد حجره شد حاج علی ازش پرسید چه شد رسول دعوا افتادی؟

رسول سری به نشانه نه تکان داد ورفت.حاج علی اصلا حالات رسول را نمی فهمید ودرک نمی کرد.غروب شد وحاج علی به رسول گفت حجره راتمیز کن وبعد به خانه برو.درراه هرچه خواستی به حساب من برای خانه بگیر.رسول تشکر کرد وبعد از خسته نباشید حاجی را راهی کرد.بعد ازرفتن حاجی رسول بعد از اینهمه سال‌ برای بار اول روی صندلی حاجی نشست وبرای اولین بار هم دلش خواست که جای سرمایه دارها می بود.چشمانش را بست وخودش را جای آن مرد ثروتمند دید که دست روی هر دختری می گذارد با جان ودل به او می دهند .حتی لحظه ای را هم تصور کردکه همسایه هایی که دختر دم بخت دارند به او پیشنهاد دامادی می دهند.با این تصورات لبخندی برلبش نشست.ناگهان از جا پرید وبه خود ناسزا گفت وصندلی ومیز را دستمالی کشید ودر دل از حاجی طلب بخشش کرد .فکر می کرد به حاجی خیانت کرده  که روی صندلی او نشسته.سریع به کارهایش رسیدوسمت خانه شان رفت.وقتی داخل اتاقش شد مثل بچه کوچکی که شکلاتش را کسی گرفته گریه کرد واشک ریخت.مادرش مات مانده بود وباصدای هق هق او ،مادرش هم اشک می ریخت.او نمی دانست در دل پسرش چه می گذرد.فقط از خدا میخواست که به پسرش کمک کند.روز بعد رسول با چشمانی پف آلود وسرخ به سمت حجره رفت ودر راباز کرد.بعد از نیم ساعت حاج علی وارد شد.اوهم کمی عصبانی ودلخور بود.رسول برایش چای آورد ومشغول تمیزکاری شد.حاجی به او گفت برای چند شب دیگر مهمونی بزرگی دارد وکارهای زیادی باید انجام دهند رسول هم سری به نشانه چشم تکان داد.حاجی به سمت حجره پارچه فروشها رفت وبعد از گپ وگفت مقداری پارچه خرید ودرپلاستیکهایی قرار داد وبه حجره خودآمدورسول را فراخواندوگفت این پارچه ها رابه منزل من ببروبه دست حاج خانم بده وبگو هرکدام را که دوست داشتند فوری بدوزند.رسول چشمی گفت ورفت.
مثل دیروز در راه دعا کردکه لاله خانم را ببیند وصحبتهای خودش را مرور می کرد.به خود قول می دادکه امروز می تواند هرحرفی رابزند.به در خانه حاج علی رسید وزنگ را زد.یکبار،دوبار،سه بار،چند باری زنگ را زد وصدایی نشنید.به بخت بد خود لعنت فرستاد وبه خودوزمین وزمان فحش می دادکه ناگهان صدایی آرام سلام کرد.رسول سرش را برگرداندوبله لاله خانم بود.رسول با دستپاچگی سلام کرد.با لکنت ونیمه کاره فهماند که این پارچه ها را حاج علی فرستاده تا بدوزند.لاله خانم لبخندی زد وپلاستیک را گرفت.رسول سرخ شد وسربه زیر انداخت.لاله هم زمین ونگاه کرد وگفت کارویژه ای هم دارید؟رسول جواب داد :نه.لاله ملایم خندید وگفت آخه آقا رسول هنوز جلوی در هستید ونرفتید.رسول لبخند زد وخودش را کنار کشید وپشت سرش ایستاد .وقتی لاله در را باز کرد و خواست داخل شود رسول آرام گفت لطفا جواب منفی بده.لاله نگاهش کرد وگفت چیزی گفتید.رسول همانطور که سرش پایین بود گفت دوستت دارم لطفا جواب منفی به خواستگارت بده.

لاله دستانش به وضوح می لرزید واشک در چشمانش حلقه کرد  وگفت به پدرم چه بگویم.رسول گفت امشب پدرم را میفرستم با حاجی حرف بزند.لاله نه بلندی گفت ورسول به سرعت از آنجا گذشت ولاله پشت سرهم می گفت پدرم اخراجت می کند وبیکارمیشی.ولی رسول گوشش بدهکار این حرفها نبود.او با عجله به سمت حجره رفت واز حاج علی اجازه خواست تا به منزل برود.بعداز اجازه حاج علی با سرعت به خانه رفت وماجرا را برای مادرش تعریف کردومادرش درابتدا خواست مانع شود که دید نمی تواند وباهم به سر ساختمانی که پدرش آنجا کار می‌کرد رفتندورسول با جدیت قضیه را به پدرش گفت.پدر خوشحال شد وجواب داد چه کسی بهتر از تو که داماد حاج علی شود.
مادر رسول دلخور از همسرش که چرا این حرفها را می زند وباعث غرور بی‌جای پسرش می شود .آخر حاج علی کجا وما کجا؟پدر رسول سرزنشی به همسرش کردورسول به سمت حجره رفت وبه حاج علی گفت که پدرش می‌خواهد اورا ملاقات کندوحاجی هم گفت با کمال میل در خدمتم.پدر رسول غروب با همسرش جعبه ای شیرینی گرفت وبه سمت خانه حاج علی رفتند.خانواده حاج علی جز لاله که دراتاق بود با خوشروئی آنهارا پذیرفتند ومهمان نوازی کردن وگرم صحبت شدند.کم کم پدر رسول موضوع را مطرح کردوحاج علی وهمسرش مات مانده بودند وجواب ندادند.لاله که پشت در به حرفها گوش میداد در دل دعا می‌کرد که پدرش آنها را از خانه بیرون نکند البته که حاج علی هیچوقت این کار را نمی کرد.با همه با احترام برخورد می کرد.

حاجی از پدرومادر رسول سوالاتی پرسید وآنها هم در کمال ادب واحترام جواب دادندوحاج علی گفت صبح با رسول صحبت میکنم.آنها به منزل برگشتند وموضوع را به رسول گفتند.رسول تا صبح چشم بر هم نگذاشت ودلشوره داشت ولحظه هایی را می دید که حاج علی اورا با کتک از حجره بیرون می راند وکار را از او گرفته ولاله را به آن مرد ثروتمند می دهد.تنها شبی بود که رسول دوست نداشت صبح شود ولی خورشید با نامردی باز بالا آمد.آن طرف هم حاج علی با دخترش صحبت کرده و پی به همه چیز برده بود.رسول با اجبار پدرومادر راهی حجره شد درحالیکه غم سروپای وجودش را گرفته بود.وقتی حاج علی با عصبانیت وارد حجره شد  وداد زد رسول،
خون بدن رسول کاملا خشک شد وعزم رفتن از حجره را کرد که حاجی مجدد صدایش زد وبه سمت اورفت وبا لبخند گفت دیشب بالاله صحبت کردم مبارکتان باشد.رسول اشک در چشمانش حلقه زدوفقط توانست زیر لب بگوید”به خدا خوشبختش می کنم”.حاج علی اورا درآغوش گرفت وگفت :”مطمئنم”.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یک نویسنده دیدگاه وردپرس

سلام، این یک دیدگاه است.
برای شروع مدیریت، ویرایش و پاک کردن دیدگاه‌ها، لطفا بخش دیدگاه‌ها در پیشخوان را ببینید.
تصاویر نویسندگان دیدگاه از Gravatar گرفته می‌شود.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x