پاداش صبر

پاداش صبر

باران شروع به باریدن کرد، گاهی شدت می گرفت و گاهی آرام بر زمین می افتاد ،انگار می خواست گلبرگ ها را لمس کند .صدای قطرات باران به سقف خانه نصرت می خورد نصرت هم خدا را بابت این نعمت بزرگش شکر می گفت او زن میانسالی بود که از پدر فقط نامش را به ارث برد. زمانی که مادرش او را باردار بود پدرش هم که نصرت نام داشت در هنگام قطع درخت، تنه بزرگ درخت روی سرش افتاد…

Read More Read More

کوه

کوه

تیام !تیام !صدای تینا خواهر دوقلوی تیام بود که از بالای کوه شنیده می شد و پخش می گشت. انگار انعکاس صدا تلنگری بر قلب و روح کوه عظیم می زد، شاید دوست داشت تک تک حروف این اسم را روی این کوه استوار حک کند .کمی آن طرف تر صدای مردانه پسر جوان به گوش می رسید. تینا! تینا!این کوه عظیم الجثه صدای این دو را در خود می گرفت و بازپخش می کرد .روزها و ماه ها و…

Read More Read More

روح سرگردان

روح سرگردان

علی سراسیمه از خانه بیرون رفت مدتی بود صداهای عجیب و غریبی می شنید و خودش را قانع می کرد که چیز خاصی نیست ولی این بار دید سایه ای چطور از جلوی چشمانش عبور کرد، شتابان به خیابان رفت. عرق از پیشانی اش می چکید نمی دانست به کجا می رود فقط فرار می کرد. شاید دنبال جای امنی بود.علی پسر تنهایی بود که برای کار وارد شهر جدید شد وبا پولی که داشت توانست در کورترین نقطه شهر…

Read More Read More

زن

زن

صدای شیون از خانه همسایه می آمد و طبق معمول زیور با سرمستی در حال رخت شستن بود، عماد از در وارد شد و او را صدا زد، زیور شاد و خندان برخاست و بله ای بلند گفت، عماد جلوتر آمد و سبد وسیله ها را دست زیور داد وزیور هم تشکر کرد. سمت اتاق راه افتاد خوب می دانست عماد مجدد همسایه را زیر لگد خود گرفته چون صدای باز شدن در همسایه را شنیده بود و بعد صدای…

Read More Read More

ماه بانو

ماه بانو

میلاد خان ارباب روستایی بود که اهالی روستا همه به او احترام می گذاشتند و بدون اذن او حتی آب هم نمی نوشیدند.او به اصرار پدرش سال ها بود با دختر عمویش نازخاتون که چند سالی از او بزرگتر بود ازدواج کرده و فرزندی نداشت چون بچه اش نمی شد و نازا بود. مادر میلاد خان که آرزو داشت نوه اش را در آغوش بگیرد و از ازدواج با نازخاتون هم ناراضی بود خیلی کارها کرد و پیشنهاداتی هم به…

Read More Read More

فرشته انسان نما

فرشته انسان نما

سعید و سمیع پسران نوزده ساله خلافکار آقای احسانی بود که پدرشان رفتگر شهر بود ازوقتی که آنها به خاطر دارند پدرشان یا کارگر مردم بود یا شاگرد نانوایی و چند سالیست که به عنوان رفتگر استخدام شد. دو پسر و تک دخترش همیشه خجالت زده و گوشه گیر بودند چون پدر و مادرشان همیشه کارگر پدر و مادر همکلاسی هایشان بودند و آن ها بین هم سن و سالانشان از همه فقیرتر بودند و همکلاسی هایشان مایل نبودند با…

Read More Read More

معجزه

معجزه

ساقی با شتاب از کلانتری بیرون آمد و در حالی که گوشی در دست داشت و با ساغر حرف می زد اشک ریزان به سمت ماشینش رفت و سوار شد و با فشار دادن پدال گاز انگاری می خواست از دنیا و دنیاییان انتقام بگیرد. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد تا آنجا که دیگر از کنترل او خارج بودبه ناخودآگاه می رفت نمی دانست عاقبت کار کجاست .صدای وحشتناکی در خیابان پیچید و مردم ماشینی را…

Read More Read More

اگر خدا بخواهد…

اگر خدا بخواهد…

سیدعلی بزرگترین کارخانه دار شهر بود که کار واردات و صادرات چای را انجام می داد. وضع مالی بسیار عالی داشت و دل بزرگی برای کمک. بسیاری از زنان و دختران بی سرپرست و بدسرپرست را در کارخانه اش کار داده بود و پسران و مردان بینوا را هم به رزق و روزی رساند.کل شهر همه از او به نیکی یاد می کردند آنقدر به فکر آرامش و آسایش کارکنانش بود که اگر او را از بیرون می دیدند و…

Read More Read More

تاوان

تاوان

صدای خش خش برگ ها و افتادن دانه های باران روی آنها و زوزه ی گرگ ها در اطراف واهمه را در وجود همه می انداخت .خیسی زمین و برگ و چوب علت روشن نشدن آتش بود، پاییز بود و سرمایش .بهرام و شهرام دو برادر دوقلو که دامدار بهادرخان بودند برای پیدا کردن گاو وارد جنگل شدند نه تنها ردپایی نیافتند بلکه خود نیز گمشده این جنگل انبوه بودند. این دو پسر به خاطر فقر مالی از شش سالگی…

Read More Read More

سیزده بدر یا روز عشق

سیزده بدر یا روز عشق

روز سیزده فروردین بود سام و سارا دوقلوهای بیست ساله به همراه خانواده به طبیعت رفتند تا این روز را در کنار هم سپری کنند در راه می گفتند و می خندیدند پدر از خاطرات جوانی اش می گفت که چگونه سبزه را گره می زد تا به همسر ایده آلش برسد ؟مادر را خطاب قرار می داد تو کجا و چگونه سبز گره زده که مرا اسیر و شیفته خود کردی؟ می خندیدند انگار در دنیا غمی وجود ندارد…

Read More Read More