فرشته انسان نما

فرشته انسان نما

سعید و سمیع پسران نوزده ساله خلافکار آقای احسانی بود که پدرشان رفتگر شهر بود ازوقتی که آنها به خاطر دارند پدرشان یا کارگر مردم بود یا شاگرد نانوایی و چند سالیست که به عنوان رفتگر استخدام شد. دو پسر و تک دخترش همیشه خجالت زده و گوشه گیر بودند چون پدر و مادرشان همیشه کارگر پدر و مادر همکلاسی هایشان بودند و آن ها بین هم سن و سالانشان از همه فقیرتر بودند و همکلاسی هایشان مایل نبودند با آن ها دوست باشند و همیشه آن ها را تحقیر می کردند.این حسرت و نفرت در دل این دو برادر رخنه کرده بود و تصمیم گرفتند که همیشه دست به هر کاری بزنند تا پولدار شوند.بعد از دبیرستان دیگر درس را ادامه ندادند و پی پول رفتند و حرف پدر و مادر را گوش ندادند و کارشان یا دزدی بود یا فروشنده اسباب لهو ولعب جوانان. خواهرشان هم که هفده سال داشت به خاطر وجود دو برادر خلافکار نه دوستی داشت و نه خانواده ای به خود این اجازه را می داد که به خواستگاری او برودو همین امر باعث خجالت زدگی و شرمساری دختر می شد. آقای احسانی و خانمش بسیار افراد مظلوم و زحمتکش بودند و پا به پای هم کار می کردند تا زندگی بخور و نمیری را برای این سه بچه فراهم کنند. یک روز که دخترشان در شهر کوچکشان دنبال کار می گشت وارد مغازه ای شد و از صاحب مغازه پرسید که فروشنده نمی خواهند مغازه دار او را شناخت و گفت :”نه اگر هم بخواهیم تو را نمی پذیریم چون شاید تو هم مثل برادرانت باشی”. دختر خجالت کشید و اشک ریزان مغازه را ترک کرد با گریه به سمت خانه رفت ،سعید علت گریه را پرسید و خواهرش هرچه را که شنید گفت. همه ناراحت شدند اشک از چشمان پدر جاری شد و دلش شکست. دو برادر خواهر را در آغوش گرفتند و از او عذرخواهی کردند. برای مدتی قرار شد شهر را ترک کنند و برای کار به شهر دیگری بروند پدر و مادر در ابتدا قبول نمی کردند ولی پسرها تصمیم نهایی را گرفتند و فردا ظهر عازم شهر دیگری شدند.چند ماهی در محل خبری از آنها نشد همه فکر می کردند آنها را دستگیر کرده و در زندان هستند ولی نمی دانستند روزگار در مهر و محبت را به روی آن ها باز کرده بود. آن دو وقتی وارد شهر جدید شدند در رستورانی مشغول کار شدند و سعی کردند بهترین رفتار را از خود نشان دهند. رستوران برای پیرمردی بود به نام آقای احمدی که بسیار سرمایه دار هم بود روزی که آقای احمدی قصد عبور از خیابان را داشت ماشینی با سرعت به او برخورد کرد و در رفت. سعید و سمیع وقتی صحنه را دیدند با سرعت خودشان را به او رساندند و او را سوار ماشینش کرده و به بیمارستان بردند در حالی که خونریزی شدیدی داشت .آقای احمدی تنها زندگی می کرد خانم و دو فرزندش در خارج از کشور بودند.بعد از دو هفته از بیمارستان مرخص شد سعید و سمیع مثل دو پرستار کنار او بودند و از او مراقبت می کردند و چون سنش بالا بود زمان بهبود طول می کشید. او را بر دوش خود می گذاشتند و به سرویس می بردند و حمام می کردند و برایش فیلم می گذاشتند، با او حرف می زدند، با دستان خود به او غذا می دادند آقای احمدی هم با آنها خیلی راحت بود و چند باری به آنها گفت:” کاری که شما برایم می کنید حتی فرزندانم برایم هرگز نمی کنند”.در خانه او عتیقه جات و وسایل قیمتی زیادی بود ولی انگار چشم و دل سعید و سمیع سیر شده بود و فقط فکر بهبود و خوشحالی آقای احمدی بودند و یک لحظه او را تنها نمی گذاشتند. آقای احمدی از قدیما برایشان می گفت که با چه زحمتی کار می کرد و این همه سرمایه به دست آورد و فرزندانش چگونه و به راحتی همه را پشت پا زده و او را ترک کرده و پی زندگی خودشان رفته اند و همیشه و در همه حال به آن ها می گفت:” خوشا به حال پدر و مادر شما چه فرزندانی تربیت کردند” وقتی او این جملات را بر زبان می آورد سعید و سمیع به یکدیگر نگاه می کردند و سر بر زیر می گذاشتند.ماه ها گذشت آقای احمدی سرپا شد و هر سه با هم به رستوران رفتند و دوباره شروع به کار کردند با این تفاوت که این دفعه آقای احمدی دو برادر را پسران خود می نامید و مشتری ها هم همه از آنها راضی بودند و رستوران همیشه شلوغ و پر از جمعیت بود.روزی سعید با خانه تماس گرفت و خواهرشان خبر بیماری پدر را داده که شبانه روز درد می کشد و در گوشه خانه افتاده، سعید گریه می کرد دلش برای مظلومیت پدرش می سوخت. آقای احمدی علت را جویا شد او قضیه را گفت. پیرمرد به آن ها گفت با هم به شهرتان می رویم آن ها قبول نکردند چون کارنامه ی آن ها در شهر خودشان سیاه بود از آقای احمدی اصرار و از آنها انکار. آقای احمدی کوتاه نیامد گفت من باید با پدر شما آشنا بشوم .سمیع هم طاقت نیاورد و پرونده اعمال خود را نزد او باز کرد. آقای احمدی متعجب شد و باور نمی کرد. سکوت آن ها مشکوکش کرد.خلاصه با همه تفاسیر او دستور داد که باید به نزد پدر بروند و آنها هم به اجبار راه افتادند در راه تمام مایحتاج را برایشان خرید. دست پربه خانه آقای احسانی رفتند ،آقای احسانی را رنگ پریده و افتاده دیدند. سعید و سمیع برپای پدر افتاده و اشک می ریختند. آقای احمدی در حالی که چشمانش را پاک می کرد گفت:”زود باشید ببریمش دکتر “و آقای احسانی را به بیمارستان برده و بعد از جواب سونوگرافی و آزمایش فهمیدند کلیه هایش مشکل دارد و یکسری دارو به او دادند و قرار شد جراحی شود.آقای احمدی تمام هزینه های درمان را داد و او را به بهترین بیمارستان برد و خدا را شکر عمل موفقیت آمیز بود و بعد از یک هفته آقای احسانی مرخص شد و آقای احمدی او را به سمت خانه برد. اما چه خانه ای ،خانه ای در شهر خودش ،خانه ای در بهترین جای شهر نزدیک خانه خود، با بهترین امکانات، که حتی در خواب هم نمی دیدند. آقای احسانی به همراه خانواده متعجب فقط نگاه می کردند نمی دانستند در این یک هفته چه اتفاقی افتاده در حالی که او و خانواده درگیر بیمارستان بودند. آقای احمدی برای آنها خانه ای با تمام امکانات تهیه کرده و حتی سوپری کوچکی هم برای پدر در سر کوچه آماده کرده بود که دیگر کار سنگینی نکند.کل خانواده اشک می ریختند و می گفتند ما چگونه جبران کنیم. آقای احمدی لب وا می کرد و می گفت :”جبران شده است نگران نباشید “.به خانم احسانی گفت:” تو هم کنار همسرت باش و به او کمک کن و به دخترش هم گفت می تواند به رستوران رفته و حسابدار رستوران شود.سعید وسمیع دستان او را بوسیدند و آن شب تنها شبی بود که این خانواده دور هم با شادی و خوشحالی شام مفصلی خوردند .شاید قلم زندگی از این به بعد برایشان خوب بنویسد.شاید آقای احمدی فرشته ای بود که وارد زندگی آنها شد که به همه بفهماند آدم می تواند یک شبه تغییر کند می تواند از شیطان تبدیل به فرشته یا از فرشته تبدیل به شیطان شود ،می تواند یک شبه فقیر یا ثروتمند شود ،می تواند از فرش به عرش برود. همان طور که دو برادر خلافکار مثل فرشته کمک حال و همدم آقای احمدی شدند آقای احمدی هم مثل فرشته نجات، ناجی جان پدر و زندگی آقای احسانی شد.شاید از این به بعد کسی از اعضای این خانواده طعم خجالت را نچشد، شاید از این به بعد این خانواده طعم پولداری را بچشد، شاید در لحظه دستانی پیدا شود که دستگیر دستان بی پناه باشد، شاید کسی بیاید طعم فقر را از آدم بزداید، شاید فرشته ها در لباس انسان ظاهر شوند پس انسان ها را ارج نهیم، شاید فرشته ای باشند که ما نمی دانیم..

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x