اگر خدا بخواهد…

اگر خدا بخواهد…

سیدعلی بزرگترین کارخانه دار شهر بود که کار واردات و صادرات چای را انجام می داد. وضع مالی بسیار عالی داشت و دل بزرگی برای کمک. بسیاری از زنان و دختران بی سرپرست و بدسرپرست را در کارخانه اش کار داده بود و پسران و مردان بینوا را هم به رزق و روزی رساند.کل شهر همه از او به نیکی یاد می کردند آنقدر به فکر آرامش و آسایش کارکنانش بود که اگر او را از بیرون می دیدند و شناختی به او نداشتند فکر نمی کردند که او رئیس این کارخانه بزرگ است .به کارکنانش صبحانه و ناهار می داد و گاهی هم که وقت آزاد داشت با آنها روی همان میز ناهار می خورد. آذر و مادرش باجی خانم، در کارخانه او کار می کردند و سیدعلی از معصومیت و شخصیت آذر خوشش می آمدولی اختلاف سنی که بین آنها بود مانع پیش قدم شدن می شد.سید علی هم الان وارد سی و دو سالگی شده بود و تا به حال تن به ازدواج نداد زنان زیادی در مسیرش قرار گرفته بودند ولی چون همه عاشق سرمایه و پول او بودند او هیچ کدام را نمی پذیرفت ولی آذر دختر بیست ساله ای بود که چند سال پیش پدرش از کار افتاده شده و گوشه خانه افتاده بود.مادر و آذر برای امرار معاش وارد کارخانه سیدعلی شدند آذر دختر زیبا و متینی بود و خواستگاران زیادی داشت ولی چون وضعشان مساعد نبود عده ای را خودش رد می کرد و عده ای دیگر با دیدن وضع زندگی شان خودشان پشیمان شده و برمی گشتند.خدا بعد از دوازده سال چشم انتظاری آذر را به پدر و مادرش هدیه داده بود و زندگی بخور و نمیری داشتند و پی آبرو بودند. از آن طرف سیدعلی پسر کشاورز زحمتکش روستا بود که شبانه روز می دوید تا لقمه حلال به دست بیاورد روزی در مزرعه به خاطر فشار کار قلبش برای همیشه از کار ایستاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد،در حالی که مادرش علی را یک ماه باردار بود. بعد از چند ماه حاج نعمت بزرگ روستا که چند سالی بود خانمش را از دست داده بود و به خاطر اجاق کوری فرزندی نداشت مادر سید علی را که زن جوانی هم بود به عقد خود درآورد و سرپرستی علی را به عهده گرفت و او را مانند فرزند خود پذیرفت و برایش پدری کرد تا بزرگ شود.علی هم حاج نعمت را پدر خود می دانست و او را بابا صدا می زد. وقتی علی به سنی رسید که باید به مدرسه می رفت حاج نعمت تمام مال و اموال خود را فروخت و با سرمایه کلان به شهر رفت و کارخانه ای برای خود تاسیس کرد و علی را به بهترین مدارس در شهر فرستاد و مادر علی را پرستش می کرد.علی روز به روز تنومندتر و بزرگ تر می شد و حاج نعمت از بزرگ شدن او خوشحال بود، علی بچه ای درس خوان و موفق بود و تمام زحمات حاج نعمت را قدر می دانست و وقتی وارد دانشگاه شد حاج نعمت که آن موقع شصت سالش بود ریاست کارخانه را به دست علی سپرد و خود را بازنشست کرد و در کنار همسر چهل ساله اش روزگار می گذراند و از زندگی لذت می برد.سید علی هم ذات خوب را از حاج نعمت به ارث برد و پر بال همه را می گرفت و این همه سرمایه و ارث و پول باعث غرورش نمی شد و هرچه حاج نعمت و مادر و اطرافیان به علی می گفتند که ازدواج کن او قبول نمی کرد و هیچ کس باب میلش نبود. روزها و ماه ها و سال ها گذشت و گذشت و تقدیر چیزهایی را سر راهشان قرار می داد که آنها از این همه امتحانات الهی سربلند بیرون می آمدند.بعد از چند سال تقدیر آذر را وارد کارخانه سیدعلی کرد علی با دیدن آذر دست و دلش لرزید ولی نم پس نداد فکر کرد زودگذره ولی هوایش هر لحظه به او تلنگری می زد. بله، اگر خدا بخواهد ناممکن ممکن می شود. اگر خدا بخواهد کور بینا می شود. اگر خدا بخواهد سنگ نرم می شود. اگر خدا بخواهد دل می لرزد و فراری از عشق عاشق می شود.روزی باجی خانم مادر آذر به نزد سید علی رفت و گفت وامی می خواهد، برای دخترش خواستگار آمد و پسندیده و اگر خدا بخواهد قرار است ازدواج کند. علی دلش لرزید و زبانش بند آمد ولی سعی کرد خودش را مسلط نشان دهد و به مادر آذر گفت:” این فرد خوشبخت کیه؟” مادر به گریه افتاد و علی جویا شد.مادر گفت :”مرد مطلقه ای است که دو فرزند دارد وقتی زندگی ما را دید گفت هیچ چیز نمی خواهم فقط برای فرزندانم مادری کند. علی بیشتر پرسید و پرسید تا پی برد بله ! این مرد تقریبا هم سن پدر آذر است و به خاطر دیر ازدواج کردن دو فرزند کوچک دارد و به خاطر اعتیاد همسرش ترکش کرده و از او جدا شده .تا این موقع کسی صدای بلند از سیدعلی نشنیده بود ولی آن روز تشرش در کل کارخانه پیچید داد زد “چته بااجی خانم چیکار داری می کنی؟ چه به روز زندگی دخترت می خوای بیاری ؟دخترت رو به حراج گذاشتی ؟”باجی خانم می گریست و می گریست تا اینکه علی داد زد” من پولی نمی دم و به آن مرد هم وعده ای نده و جواب منفی بهش بده و بگو دیگه این طرفا پیداش نشه “.باجی خانم گفت” ولی آقا”. علی فریاد زد” ولی وجود نداره همین که گفتم”. باجی خانم سکوت کرد و پا تند کرد و به سمت کارش رفت .علی در فکر فرو رفت “به کجا دارم می رسم؟ سکوتم باعث شد چه کسی به خود اجازه ورود به خانه آذر و خواستگاری کردن از او را بدهد”.در فکر بودساعت ها گذشت کسی موقع ناهار او را روی میز ندید گاهی صورت آذر گاهی چشمانش گاهی متانتش به یادش می آمد به خود آمد دید ساعت از چهار گذشته و او همین طور در فکر بود برخاست و به بیرون رفت و آذر را به اتاقش فراخواند.آذر سراسیمه آمد علی ازش پرسید “چرا حاضر شدی تن به این ازدواج دهی؟” آذر سکوت کرد. علی مجدد پرسید” تو حاضر شدی با مردی که همسن پدرته ازدواج کنی؟” باز هم سکوت آذر. آنقدر سکوت کرد که علی دادش درآمد و داد کشید” چی می خوای ؟شوهر؟ پول؟خوشبختی؟ چی می خوای ؟هر چی می خوای به من بگو” اشک از چشمان آذر سرازیر شد تا به حال کسی اینگونه با او حرف نزدعلی به او هشدار داد سرت را بالا بگیر .در خانه آن مرد هم رنگ خوشبختی را نمی بینی. آذر به هق هق افتاد و علی آرام شد گفت:” آذر گریه نکن منو ببخش.” شدت گریه آذر بیشتر شد علی هم بغض کرد با بغض گفت:” منو ببخش، منو ببخش، نمی خواستم ناراحتت کنم خدا ازم نگذره که باعث شدم اشکت دربیاد. من عاشقتم.” آذر به خود لرزید و سرش را بالا آورد در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد،علی سرش را به زیر انداخت و گفت :”درست شنیدی من عاشقتم فقط فکر می کردم به خاطر اختلاف سن مرا رد می کنی ولی الان دیدم به یک مرد هم سن پدر خودت داری جواب مثبت می دی چیکار داری می کنی با خودت؟ آذر نکن، به خاطر خودت نکن ،به خاطر من این کار رو نکن “.آذر لال شده بود و فقط اشک می ریخت علی جلو آمد و روبرویش ایستاد و به چشمان اشک آلود و خونی اش خیره شد و گفت:” مرا قبول می کنی ؟”.آذر فقط می نگریست، صدایش زد: یک بار ،دوبار، سه بار، آذر جوابی نداد که نداد. علی دستش را جلوی صورتش تکان داد آذر پلکی زد و به چشمان علی نگاه کرد علی مجدد پرسید” مرا به عنوان همسر قبول می کنی ؟”آذر چشمانش را بست و قطره اشک مزاحم را رها کرد و رفت. علی ماند و دوراهی، دو راهی که نمی دانست برود یا برگردد دل می گفت برو عقل می گفت ادامه نده و برگرد. خلاصه در جنگ بین عقل و دل، دل پیروز شد و علی شب با دسته گل و شیرینی به همراه پدر و مادر به خانه ی آذر رفت و آذر و مادرش هاج و واج نگاه می کردند. چهره خندان حاج نعمت و مادر عل باعث کم شدن است استرس علی می شد و نور امید را در دل آذر زنده می کرد.همان جا به او جواب مثبت داد و علی حلقه ازدواج را در دستان آذر گذاشت و در گوشش گفت :”تو نور زندگی منی، تو همچون خورشید بر زندگی من می تابی، ازت ممنونم که مرا پسندیدی، نمیذارم از بله ای که گفتی پشیمان بشی.” آذر نگاهش کرد و خندید.سال ها بعد آذر، خانم خونه ی سید علی با خدم و خشم قدم بر زمین می گذاشت و فرزندان سید علی را در دامان خود پرورش می داد و زندگی بر مراد دلشان بود.بله! اگر خدا بخواهد کسی میانجی می شود، اگر خدا بخواهد زن بارداری تنها وضع حمل نمی کند، اگر خدا بخواهد نوزاد یتیمی بی پدر بزرگ نمی شود، اگر خدا بخواهد دختر معصومی به خاطر نداری تن به ازدواج با پیرمرد نمی دهد، اگر خدا بخواهد….

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x